صفحه رسمی بهدین اروند را با کلیک کردن دنبال کنید
پیشگفتار:
برای آنچه از او آموختم؛ نذر واجب به جامی آرم
بهدین اروند را نزدیک به یک دهه است میشناسم. همین وبلاگ نوشتن را او یادمان داد و همین ها را که شکسته بسته مینویسم از او آموخته ام. در عصری که محتوای شاخص و فاخر کم تولید میشود، به جرات میتوان گفت بهدین اروند محتوای فاخر تولید می کند. من هم مانند بسیاری از مخاطبانش از شعر و با خواندن یکی از تسبیحاتش مجذوبش شدم؛ در داستان هایش فهمیدم آنچه این نویسنده میداند و میگوید باتمام آنچه تا پیش از او از دیگران شنیده و خوانده یا فهمیده ام، تفاوت آشکار دارد. او مدام درد را کنار مُسکن مینویسد و بعد از آنکه تلخی اش را به جان میخرد میان داستان ها مینشاند و خواننده را به آرامی غرق گزاره و نهادها میکند.
دنیای داستان های بهدین اروند دنیای ساده ای است که هر آدم زنده ای را درونش شریک میکند. او راویِ مسلطی است به آن قصه ها که خلق میکند. دانای کلِ دل بزرگ و مهربانی که هم لات قصه اش هزار حکمت بلد شده است، هم عارف و درویش داستان هایش با زبان تخس ترین پسر بچه ها سخن میگوید.
بهدین اروند در آثارش پیش از هر چیز عاشق انسان بودن خود را به رخمان میکشد و دلگرممان میکند که هنوز میان ما یک عاشق امیدوار هم که شده زنده است. بهدین حتما نمود عینی آن بیت منزوی است که میگوید:
"هر کس رسید از عشق ورزیدن به انسان گفت
اما تو را، ای عاشق انسان! کسی نشناخت
بهدین اروند به تازگی یک سایت رسمی و مرجعی گرانبها و ارزشمند خلق کرده است. او در کنار انتشار داستان، جستار و شعرهایش دانشنامه ای فراگیر از دیگر آثار ادیبان، رقیبان و بزرگان ادبی گردآوری کرده و در اختیار علاقه مندان قرار می دهد. این حتما یک نقطه عطف در شناخت بهتر یک هنرمند مولف و ادیب موفق است. آثار ارزشمند بهدین اروند را همانطور که خود به درستی دریافته نمیتوان ارزش گذاری مادی کرد. از این رو این پیشگام خلاق و دریادل ادبی صرفا در مبدله ای که خود به خوبی در صفحه آثارش ارائه داده میتوان خرید.
صفحه رسمی بهدین اروند را اینجا مشاهده و مطالعه کنید
اصل داستان
آنچه در ادامه میخوانید یک داستان از بهدین اروند است
من از هشتسالگی شروع به خودکشی کردم؛ درست وقتی بابامسعود داد زد: «پونصد ساله داری درس میخونی هر روز گُهتر میشی!» و مامان جواب داد: «ادب داشته باش بیمَشعَر!» من، به همراه علمِ عاشورا، از پشتبام سقوط کردم توی حیاطخلوت و بند اول به پایان رسید.
پاراگراف بعد، توی مطب یک روانکاو روانی به اسم دکتر دباغ به هوش آمدم که دهانش تف میپراند روبرو. شنیدم که بابا هنوز داشت داد میزد: «اصلا تو مادری؟» و مامان جواب میداد: « مسعود صدای منو درنیار!»… گفتم عادت دارم هروقت اینها [بابامسعود و مامان را نشان دادم] این شکلی[دستهام را توی هوا تکان دادم] دعواشان بشود، بروم بالای پشت بام. گفتم آن روز تکیه داده بودم به عَلَمِ عاشورا که یکهو در رفت و مهارش پیچید به پام، مرا هم کشاند پایین.
دباغ کتابی که توی دستش داشت بست، عینکش را عینِ فین آورد نوک استخوانِ بینی، پرسید: «مگه توی خانواده سابقهی خودکشی دارین؟» و بابا مسعود تمام اُوردزهاش را خودکشی به حساب آورد و با افتخار جواب داد: «من! هشت بار» دباغ هم ،پیروزمندانه، نتیجه گرفت که با نوعی “خودکشی” آیینی طرفیم…
پرسیدم:
– خُودکُشی؟ اَصلاً مَگِه میشِه کَسی دیگِه به جامون بِمیرِه؟
وضعیتم “وخیم” ارزیابی شد و بابا و مامان تصمیم گرفتند بخاطر روحیهی من هم که شده همدیگر را بیشتر تحمل کنند؛ طلاقشان عقب افتاد و همین وضعیت را وخیمتر کرد. معلمها دیگر خودشان را درگیرِ من نمیکردند؛ زن بودند و از نگاه به تولهنری که سابقهی خودکشی داشت میترسیدند. بچهها و رفقا هم. مثلِ حضرت موسی، زنگهای تفریح، توی حیاط، جمعیت در مقابلم میشکافت و دور میشد. بابا و مامان –هم- با مراعات تمام جنگ و دعواشان را به غیبت من موکول کردند، ولی [خب] جای مراعات روی چشم و چالِ آدم میماند؛ مامان، زمستان و تابستان، عینک بزرگ آفتابی داشت و حتی توی مطب هم آن را از روی کبودی چشمش برنمیداشت و نمیدید کتابی که دوشنبهها توی دستِ دباغ است هیچوقت عوض نمیشود.
من همان ماه اول از روی قوس بینی منشی فهمیدم طرف دخترِ دباغ است، فهمیدم که جز من و دباغ و نویسندهی آن کتاب، حتی بلبلهای مطب هم مادهاند، دانستم روزهای دوشنبه یک دختر جوانِ رنگپریده قبل از من و پریچشمبلبلی بعد از من نوبت دارند. بعد از مدتی دیگر آن دختر جوان را ندیدم؛ اما پریچشمبلبلی پای ثابتِ مطب بود: یک خندهی باریک و قرمز روی چانهاش داشت، جیغترین لباسهاش را میپوشید میآمد بغل دستِ من مینشست و چشمهاش، چشمهای یک مرده بود؛ چشمهای یک بلبل مرده.
یکبار، توی یکی از جلسات، از دباغ پرسیدم: «پریا پرندهن یا ماهی؟» دستپاچه جواب داد معلومه. پرسیدم: «که پرندهن؟» گفت: «تو چی دوست داری؟»
دیدم دارد پرت میگوید؛ زدم زیر بحث: گفتم دوست دارم عید باشد و بابا و مامان بخندند. گفت: «مادرت زن خندهروییه» و من خوشم نیامد. همان شب با بابامسعود شرط کردم یا خودش دوشنبهها بیاید مدرسه اجازهام را بگیرد یا خودم تنهایی میروم مطب. پرسید چرا؟ بهانه را دادم دستش؛ دیدم مراعات را گذاشت کنار، با کمربند افتاد به جان مامان و بهام فهماند که همراهم نمیآید. دوشنبهی بعد، خودم، لشتم را کول گرفتم بردم دباغخانه!
دیر کرده بودم. وقتی رسیدم پریچشمبلبلی به جای من رفته بود داخل و صدای لوندِ خندههاش میآمد. ولو شدم روی صندلیِ همیشگی، کنار شوفاژ.
مطب بوی قاعدگی میداد و هربار که پری قهقهه میزد بلبلها خودشان را میکوفتند به دیوارهی قفس. دخترِ دباغ هرچه با خودنویس روی سررسیدِ قدیمیاَش مثلث و خر و گاو خطخطی کرد خالی نشد؛ بلندشد با استخوانِ انگشت چند تقهی خشک به درِ مطب زد؛ جوابی نیامد… چند تقهی دیگر؛ اینبار بلندتر… صدای پاشنهای از پشت در نزدیکا گرفت. سالن سکوت کرد… اعصابِ دباغ را نداشتم. وسوسهام گرفت بلند بشوم بزنم بیرون که لنگهی در چرخید و پریچشمبلبلی با تهماندهای از خنده توی چارچوباش ظاهر شد. داشت- رو به جایی که ما نمیدیدیم- میگفت: « تو تحمل نمیکنی!» و رو برگرداند مرا دید چشمهاش برقی زد. آمد سمتم مهربان شد گفت: «کی حوصلهی دباغو داره؟! بریم بهارگرد؟» و دست دراز کرد، مثل مهار پیچید به ساعدم.
…
من میتوانستم همانجا بمانم؛ یک پسریچهی ده/یازدهساله که پدر و مادرش از خودکشیش نااُمیدند. میتوانستم – بچهی خوبی باشم زنده بمانم. اما رفتم بهارگرد؛ از پاییزِ پیش، یکریز، باران باریده بود و زمین بهشت بود: سبزِ سیر تآ غروب. یک خشاب ترامادول خالی میکردیم میافتادیم به هوارِ خیابانِ ساحلی و کون به کون سیگار میکشیدیم چرت میگفتیم.
نگفت مرضش چیست. اما فهمیدم به قدرِ سنّ من مشتری دباغ بوده، فهمیدم بچهای داشته، یک انگشتر با نگین سبزلجنی و یک بالکن آجری، پیشخوانِ خانهاَش. روزی هشتتا قرص نارنجی و دو حب قرص خواب و یک خشاب مسکن میخورد. از سوال و خیارشور و دباغ بدش میآمد. میپرسیدم: «چرا میری پیشش پس؟» ناراحت میشد؛ اینوقتها تیک داشت پرههای گوشتی را که توی لپش بود بجود. با خواهرش میراثخوار مادرشان بود و همیشه از سمتِ پلسفید پیداش میشد.
همین. یکبار گفتم مرا جوری نگاه میکند که انگار آشناترم. گفتم:
– انگار داری یه نفر دیگه رو میبینی.
لپش را جوید چیزی نگفت. اما همانشب یک قرصِ تازه رو کرد و نصفش را گذاشت کف دستم، پرسید:
– هستی؟
گرفتم انداختم بالا، گفتم:
– توو راهم.
و هردومان خندیدیم. اما نیم ساعت بعد، بدنم گر گرفت دل و رودهاَم پیچید بههم؛ جانم را بالا آوردم گفتم: «گه خوردم!» و از هوش رفتم. فرداش غروب هوشیار شدم؛ سرم توی دامنِ پری بود و صداش را میشنیدم که خسته و خرد و خوابالو، خیمه زده بود روی تنم و مرا به اسم یک نفر دیگر صدا میکرد.کف از بینی و دهنم زده بود بیرون. منگ و سست، چشمهام را وا کردم دیدم چقدر پیر شده؛ دستهاش را قابِ صورتم گرفته بود و لبهاش میجنبید میگفت: « حسین… حسین».
همین؛ این تمامِ واقعیتی بود که از پریا میدانستم. سه سال، هر غروب، خیابان ساحلی را گز کردیم و چرند گفتیم خندیدیم اما دیگر توی زندگیاش دماغ نچرخاندم. عوضش هردومان میدانستیم که اگر هایده ورزشکار بود کشتیگیر میشد یا وزنهبردار. میدانستیم پاییز سوزش بیشتر است یا جای حرفهای دباغ؛ که دیوس نامردتر است یا ترسو. هردومان میدانستیم کدام دسته از مردها دخترکوچولو دوست دارند، کدامشان ننه، کدام رفیق. حتی فرقی که در رنگ ماتیکهاست را؛ یادم داده بود که زنها از شقیقه مو سفید میکنند، مردها از سبیل. بابامسعود میگفت: «این زنیکه کیه ؟» بلد بودم بگویم: «”این” نه “ایشون”؛ زنیکه هم عمهی باباته؛ ریفیقمه! بعدشم: کیه و انطاکیه!»
… بابامسعود چندبار خودش را زد به نشنیدن، چندباری چشمهاش گرد شد، چندباری هم خواباند بیخ گوشم؛ اما آخرش خیط شد، کم آورد آوردزِ آخر را زد. زمستان بود؛ نزدیک عید. یک مثقال تریاک کشیدم و خاکش کردیم ورِ دل مامانبزرگ که از اول گفته بود دختر شهریها به درد زندگی نمیخورند! مامان هم کتابها و رنگموهاش را برداشت رفت کوی اساتید دانشگاه؛ رفتنا شنیدم که گفت: کاش مرده بودی. یک دسته موی سفید را از شقیقههاش تپاند زیر روسری گفت: کاش مرده بودی همهمونو نجات میدادی!
– “کاشکی” رو کاشتن سبز نشد! وگرنه کی به کیه؟
جل و پلاسم را جمع کردم رفتم توی یک سوییت سی و پنج متری، سربارِ پریچشمبلبلی و خواهرش سهیلا. پری، دمِ در، دو تا سیگار گیراند، یکی داد دستم گفت باید دوباره شروع کنم. آمدم بگویم:«سرت سلامت» که خواهرش در را وا کرد رو به همهی آن زندگیِ لجنی که پشت سرم بود گفت: «سلام»
همین.
شب، تمامِ شب، دستهام را سایبان چشمهام کردم بخوابم که دیدم چشمهاش راحتم نمیگذارد؛ دیدم هنوز پشتِ دراَم. تا صبح پهلو به پهلو غلت زدم و خودم را ژکیدم که: «دَیوس! سَرِ سُفرِهی پَری، توو نَخِ آبجیشی ؟»… ولی باز میآمد روی زبانم: «عَلیکِ سلام!… عَلیکِ سلام!…»
پری، کلهی سحر، بساطم را پرت کرد توی راهرو، هرّی انداخت به دُماَم. تا آمدم بگویم: “چی به چیه؟” زد بیخ گوشم: «هرزهچیه!» آمدم کَل بیندازم که با غیض فیره کشید: «خفه!»… و بغضم گرفت؛ گلوم گرم شد، خودم را روبروی همهچیز تنها دیدم. سهیلا داشت هاج و واج تماشامان میکرد.
– پری؟!
– گفتم خفه!
– خودت نگفتی اگه چشاش برق زد، یعنی آره…؟!
هلام داد انداختام بیرون.
دمِ در، دو نخ سیگار گیراندم برگشتم نشستم روی صندلیِ سابق، کنار شوفاژ، لای بیوههای نیمچهدیوانهای که دباغ دق میداد. تا بهار حقِ ویزیت داشتم و روی نسکافههای مجانیِ سالنِ انتظارِ مطب [ و البت کتابهایی که از دباغ کِش میرفتم] حساب وا کرده بودم. عنِ ماجرا اینجا بود که چند ساعت در هفته –هم- باید منبرِ دباغ را شنیدار میشدم که بعد از تماشای سرتاپام یک دور لعاب دهانش را تف میکرد میپراند توی سر و صورتم و میپرسید: «تو خجالت نمیکشی؟!» و شروع میکرد حرفهایی میزد که البت تکرار، زهرشان را گرفته بود. بعداً که غلظتِ نسکافههاشان کم شد و فقط کتابهای مرجع باقی ماند [و البت جیب من کفافِ محدودی داشت] زبان درآوردم گفتم:
– یه چیزی بپرسم دکتر؟پری میدونه اون قرص نارنجیا چیه؟
– به شما ارتباطی نداره.
– ولی به تو داره؛ اونقدر ترامادول واسهش تجویز کردی که بچهش زیر سینهش خفه شد، شوهرش طلاق گرفت و تو عین ترسوا کپیدی پشت کتابات هیچ غلطی نکردی!
– خجا…
تمامِ آن زمستان تمرین کرده بودم تا در بلندترین هجایِ کلمهی خجالت، درست وسطِ “الف”اش، تمام خلطِ سینهام را تف کنم توی گالهی دباغ و خدا را [تنها بخاطر همین کرامتاش] صدهوارمرتبه شکر که تُفام به خطا نرفت.
سرخ شد، قورت داد و زدم زیر خنده؛ با شیطنت بلند شدم، در آستانهی چهارچوب، رو به دخترش دست دراز کردم با یک لبخند مطمئن گفتم:
– بریم بهارگرد؟
که البت نیامد و خیط شدم خودم زدم بیرون.
اولین پارک، اولین نیمکت خودم را لوله کردم و چانهام را فرو بردم توی یقهی کاپشن. آخرین کتابی که از دباغ کش رفته بودم کتاب همیشگیاش بود: کتاب مقدسش: یک قسم مقاله از یک مشت آدمِ حشری در توجیه گندهایی که زده بودند که تا صبح توی سطل زبالهی پارک –پَرّه به پَرّه- فندک گرفتم سوزاندمشان. تا بهار، چندتایی سوز مانده بود اما برای اولین بار [لای سگلرزههام] گفتم خوب شد نمردم. تا صبح به خودم خندیدم و گفتم خوب شد نمردم.
صبح، کسی شانهام را تکان داد؛ فکر کردم پارکبان است. محل ندادم. صدام کرد. پری بود. یک تاکسی دربست گرفت لاشهام را رساند به یک تختخوابِ گرم و یک بشقاب سوپ و چند قاشق شربتِ سینه. فحشم میداد و قاشق میتپاند توی دهانم:
– اینجوریاس مرتیکهی لوس؟
و برای بار هزارم قصهی انگشتر را با نگین سبز لجنی تعریف کرد که دو تا لکهی سفید در زمینهاش داشته؛ دو تا لکه شبیه به حلقهی یک چشم که با خوابیدنِ پری، محو میشدهاند و پری بعد از گم کردن نگینش دیگر روی خوشی را توی زندگیِ نکبتش ندیده؛ گفت:
– پریا ماهیاَن؛ اگه پرنده بود پر میگرفت میپرید از این لجن.
…
… خواب دیدم مامان و پری و سهیلا و آن دخترِ جوانِ رنگ پریده که قبل از من نوبت داشت، با آن دیوس، کیپ تا کیپ نشستهاند توی پذیرایی و منتظر مناند؛ دباغ یک خمرهی بزرگ شراب توی بغلش گرفته و مامان “سلامتی” میدهد. سهیلا با سر به جای خالی کنارش اشاره میکند. من [منِ گیج، منِ خر] میروم بغلدستش خمره را میگیرم تا ته سر میکشم؛ دباغ میگوید [یا فکر میکنم که میخواهد بگوید]: «تو خجالت نمیکشی؟!» که من یک مشت میکوبانم توی دهانش:
– باید قبل از محرم تمومِش کنیم!
…
از دور صدای سنج میآمد؛ صدای دمّام. با هول بیدار شدم پری را صدا کردم. گلوم خشک بود؛ صدایم درنمیآمد. دوباره صدا کردم؛ کسی جواب نداد. لاشهام را رساندم لبهی تخت، نشستم. به هرجان کندنی بود لباسهام را پوشیدم، کمر راست کردم، آمدم دستگیرهی در را بچرخانم سهیلا از پشت سرم گفت:
– کجا؟
مثل دزدی که مچش را گرفته باشند خودم را باختم:
– برم تمومش کنم.
کلهاش لای کابینتها بود و یک پیشبندِ قرمز از گردنش آویزان.
– کجا؟
… فکرش را نکرده بودم. دستم روی دستگیره خشک ماند:
– کجا تموم شه بهتره؟
گردن کشید عقبترک، نگاهم کرد:
– میخوای بری بمیری؟
– خودمو بکشم.
– فرقش چیه؟
ایبابا! دوست داشتم جلوم دربیاید، کابینتها را بکوبد به هم، دستم را بگیرد دو تا فحشاَم بدهد ببرد بخوابانَدَم؛ دوست داشتم عین مهار بپیچد بهام، ببردم یک ورِ دیگر، اما سادهتر از این قصهها بود: چیزی نگفت تا خودم، خوب، حرفهام را از خودم بشنوم:
– بمیری همه راحت میشن… ولی خودکشی انگار همیشه بدموقعتره: میرینه به زندگیِ بقیه.
– … واه! کی گفته؟
چندبار رو به چشمهای خنگاش پلک زدم؛ دوست داشتم بخندم و لبهاش را -که عین ماهی جمع کرده بود تا بگوید “واه”- ببوسم؛ اما خماری و زمستان استخوانم را کبود کرده بود؛ با همان ژست جواب دادم:
– اونی که زنده میمونه… همین گند نمیزنه به قصه؟
– …
– یه چیزی بپرسم؟
– …
– حسین کیه؟
خندید:
– تویی که.
و صدای زنگِ در بلند شد؛ مثل یک خیال از جلوم جَست، در را وا کرد و خندهاش – رو به جایی که ما نمیدیدیم- شکفت:
– گفتم تحمل نمیکنی!
داستانی از بهدین اروند
من هر طور حساب میکنم جور در نمیاد؛ یه جا کار میلنگه.
حالا تازه کمی بزرگتر شدی،سرد و گرم روزگار چشیدی،حکمن بیشتر میفهمی؟ رو همین حساب میگم بذار ته و توشرو در آرم.
بنا به خوردن و خوابیدن باشه که سگای ولگرد همین اطراف، هم خوب میخورن؛ هم خوب میخوابن. تازه دمم تکون میدن .البته درست نبود با سگ مقایسهت کردم؛قبول دارم. دلخور نباش، تو بزرگ شدی دیگه ،سگا هم آدمای گندهیی هستن. حالیشونه بابا.بچه نیستن که دلخور بشن،یادته سنگ پرت میکردی وقوقشون در میومد!؟هیچ از خودت پرسیدی چرا پاچهت رو نمیگیرن و به همین پارس های کوتاه بسنده میکنن؟
شرط میبندم سگا از همون موقعش هم بزرگ بودن. معتقد بودن هر گرهیی رو با زور دندون نمیشه وا کرد. سعی داشتن با چند تا فحشِ خواهر و مادرِ سگی حالیت کنن که سنگ چشم نداره. بچه تر که بودی کوتاه نمیومدی خودت ؛وگرنه این بیچاره ها تو گوششون هم میزدی اوقات تلخی نمیکردن.اینا از همون تولگی قبل از خواب فکر میکردن. بعد از فکر مسواک میزدن.خب آدم میفهمه ،از رفتارشون مشخص بود. به قول معروف میگه: ”نخوردیم نون گندم؛دیدیم دست بچه مردم” ؛ شده حکایت ما و این توله ها.
ول بودن؛ولگردی میکردن.به قول امروزیا وقت آزادشون زیاد بود.تفریحی پارس میکردن، وگرنه کاری بهشون میسپردی از من بهتر انجامش میدادن.باید حالا ببینیشون.حالا بزرگ تر شدن،هر کدومشون برای خودشون پدر سگی شدن، مسئولیت چند تا توله به دوششونه؛عیال وار شدن برای خودشون.
همون که یه دست سفید بود یادته؟صداش میزدم برفی؟!ای بابا؛پیشونی تو خودت بگو کیو کجا میشونی؟کی باورش میشه همین چند ماه پیش برفی، پدرِ هفت تا توله قد و نیم قد شده یکی از یکی خوشگل تر؟! جسارت نشه “نه به از شما باشه”. از خود برفی اگه بپرسی میگه توله ها به مادرشون کشیدن! البته من نه، من قبول ندارم ، تخم سگ جر میزنه؛تموم توله هاش شبیه خودشن، برفی زیر بار نمیره.
اوایل که ازدواج کرده بودن دستش خیلی تنگ بود. چند تا خیابون اون ورتر، یه قصابی بو کشیده بودن زن و شوهر ؛ خفت همون میشستن تا جیرهشون برسه .
برفی وسط ظهرا و آخر شبا که قصاب تعطیل میکرد، راستِ قصابی چمبره میزد بلکه لاشه گوشت وخرت و پرتای میوه فروشی بغل رو کش بره برای همین توله ها و خانومش؛ خیلی هم غصه دار بود برفی. ای تف به روت زمونه!
شاکی بود زبون بسته که چرا شکم زن و بچهش درست سیر نمیشه و چرا اینقد عن طالع و سگ مصب بخته؟! یه روز هم گویا برفی با قصاب درگیر شده بود و خانومش رسیده بود و بدون اینکه حتی به پارس کوچیک بکنه، پریده بود پاچه قصاب رو گرفته بود؛ بعد هم هاری گرفت و مُرد.
آخرشم مشخص نشد اول قصاب هاری داشته یا خانوم برفیِ بیطالع وقتی میگم باید فکر کرد همین چیزا رو دیدم دیگه.
برفی خودش هم دندون تیز تری داشت، هم جثه اش از زنش بزرگ تر بود؛ اما بیخود درگیر نمیشد با مردم.به چی فکر میکرد من نمیدونم، شایدم اصلن بهخاطر ترس از هاری نیس که پاچه نمیگیره،شاید خمارش میکنه پاچه گیری و هزار شاید دیگه؛ اما من شک ندارم که فکر میکنه.
برفی سگِ بی بخار و بی تخمی نیست.یادم نمیره هنوز شش ماهش هم نبود دایی های گرگش اومده بودن باباشو قلاده کنن برای نگهبانی از همین کارخونه نخِ آخر خیابونِ اقبال، زوزه های داییاش رو میشنیدی تخم بُر میشدی؛ همین برفی با همون سن و سال و جثه کوچیکش جلوشون قد علم کرد.
حسابی گوش مالیشون داد و زیر بارِ قلاده شدن باباش نرفت؛ هنوز که هنوزه گله ی مادریش رو پارسِ برفی زوزه هم نمی کشن.اینا رو نمیگم که فکر کنی از برفی چیزی کم داری ها،میگم که فکر کنی، مهم نیست به چی، تو دیگه بزرگ شدی،ممکنه حتی با خودت بگی: “ برفی اگه فکر میکرد،با داییهاش درگیر نمیشد که ولگرد و آواره ی کوچه خیابون بشه.آخر عمری پیرِ سگِ هفت ساله با هفت تا توله ی قد و نیم قد حیران خیابان شده که کجا را بگیره؟باباش که آخرش قلاده ایست بازرسی شد و از صبح تا شب باید برای چار بست تریاک جلوی ماشین های مردم پارس کنه؛ مادرش هم که زیر خوابِ گرگ های طایفه شده و برای یه لقمه نون بیشتر، باید زیر هر گرگ و ناسگی زوزه بکشه.” اما شرط میبندم برفی به تموم اینا قبل از من و تو فکر کرده بود.
فکر کرده بود که از تازیا زن گرفت؛وگرنه سگ گرگِ با اصالت سگ گرگه ولگرد و نگهبان گله و واکسینه شده تو سگ گرگا فرقی نمیکنه.برفی دست رو هر ماده سگی میذاشت جواب رد نمی گرفت.
مجرد که بود با ماده های شناسنامهدار و واکسن زده فرنگی میپرید. همین دوست دخترِ ژرمن آخری اش نبود؟زنجیر کنده بود که یه شب تو سگ دونی برفی بخوابه!؟ یا اون دوست دخترِ پشمالو، پا کوتاش که برفی میگفت حتی دلش نمیاد یه پارسِ بلند کنه براش؟یا اصلن همون دو ماه که شهرداری برفی رو برده بود بیرون از شهر نزدیکِ سگدونی پشت انبارِ نخاله؛ وقتی رفته بودم برگردونمش با یکی از همین سگ چشم آبی هایِ قطبی رو هم ریخته بود بیشرف، ماده سگ زار زار گریه میکرد که برفی بمونه پیشش؛ میگفت:
«تو قطب سگ دونیِ بزرگ یخی داریم!سورتمه زیر پات میکنم!» از توله هاشون میگفت: «اگه توله دار بشیم چقدر توله ها گوگولی مگولی میشن.» بیراه نمیگفت.
برفیِ بی پدر اونقدر خوشگل بود که اگر با شغال هم روی کار میرفت تخم و ترکه اش یه سگشغالِ خوشگل میشد.
خلاصه ماده سگِ بیچاره هر چقدر پوزه به خاک مالید و التماس کرد برفی زیر بار نرفت که نرفت،میخوام بگم فکر میکنه،فکر میکنه و از تازی ها زن میگیره.
شاید هم با خودش فکر کرده که از تازی ها زن بگیره،تا گوشتِ شکار تازهش همیشه به راه باشه و تو خون و ذاتِ توله هاش شکار باشه.حکم نیست توله هاش مثل باباش مفنگیو در به درِ ایست بازرسی بشون و تو زمستونِ سرما، سگ لرزه بزنن و چشم به راهِ چس مثقال بویِ تریاک بمونن که آخر آخرش،شب دو تکه پا مرغ سهمشان از زندگی بشه.
درد از این بیشتر؟ که آدم بشینه از زندگی این ولگرد ها بشنوه و سعی کنه فکرش به اون سمت نره که:
منم برا خودم باید...ای کاش من هم... بله خیلی درد داره که تو معشوقه چشم آبیِ قطبی نداشته باشی و هیچکی برای رفتنت پارس نکنه و پوزه به خاک نماله.
البته تو که دیگر بزرگ شدی برا خودت فکر میکنی.من اما اگه تحمل سرمای قطب رو داشتم و مطمعن بودم که تو سگدونیِ قطبی زنده میمونم و معشوقه چشم آبی ای هم پام واستاده.اگه سگِ آدم واری وجود داشت که برا دلبری وعده سورتمه میداد بم؛ چرا دروغ بگم؟ برایم اصلن اهمیتی نداشت که شوفر سورتمه بشم و مردم رو جابجا کنم اصلن برام مهم نبود که سگ های طایفه معشوقه ام بگن؛«دوماد شوفرِ سورتمهست.آدمه و معلوم نیست کی پارس میکنه کی گاز میگیره.” اصلا حرف های خاله زنکیشون مهم نبود اگه دلمو یهدل میکردم و همون روز تو سگدونی پشت انبار نخاله برفی رو کنار میکشیدم و خیلی منطقی متقاعدش میکردم که حالا که خودش کاری نمیکنه حداقل برای من آستین بالا بزنه.اما خب فکرشو کردم.به برفی جدا فکر کردم و به ماده سگِ چشم آبیِ قطبی هم جدا.
«من اون یکی ورت رو، ... روزگار .
اون یکی روت رو، گا... سکهی بخت.
اون دستِتو گاییـ ... ؛ *گاهی،سَرسَری گرفتم تقدیرِ والا.
ما که جیک جیکِ مستونشو ندیدیم؛ولی برفو زمستونشو دندمون نرم چشممون کور میبینیم؛ مگه نه؟کی به کیه؟هست که.!
برفش هست؛حرفشم که همیشه بوده.
چار فصل عقب جلوشهم به شخمِ همه خاکوخولههای زراعی و مسکونیت روزگار، یجوری کنار میایم باهم،بذار بشینیم پای معامله.» .
تو دیگه بزرگ شدی،خیلی خوبه که فکرمیکنی؛ من شک ندارم برفی هر چقدر هم قهرمان باشه و دلاوری و دلبری کرده باشه تو نمیتونی با این کنار بیای که برفی برام آستین بالا بزنه یا وایسه نگاه کنه که زنش قبل از خودش پاچه قصاب رو بگیره؛ یا مادرش زیر هر گرگ و ناسگی بخوابه و برفی رو ترش نکنه.تو فقط یادته که بچه تر که بودی با سنگ به یه سگِ ولگردِ میکروبی حمله میکردی که مبادا پاچهت رو بگیره.
حتما تو هم قهرمانِ یه زندگی هستی؛ بی شک معشوقه ای حاضره سورتمهش رو با تو شریک بشه، من بهتر از خودت میدونم که اگر لازم باشه برای مراقبت از بابات گردن کشی کنی،میکنی. زیر خوابِ هیچ کس نمیشی که یه لقمه بیشتر بخوری؛ حتی مطمعنم اگه با قصاب درگیر بشی، نه خودت پاچه ی قصاب رو میگیری و نه زن و بچهت کاسه داغ تر از آش میشن.
اگه معشوقه ات به تو سورتمه بده شاکی نمیشی، که چرا ابزار حمالی دستت داده؟. تو دیگه بزرگ شدی،من که خوب میدونم اگه کسی برات دم تکون بده هوا برت نمیداره که از یال و کوپالت خوشش اومده و باید طاقچه بالا بذاری براش.
خیلی خوشحالم که اینا رو یاد گرفتی و بزرگ شدی،خیلی خوشحالم که برف تموم میشه و برفی سفید تر برمیگرده.
برفی که اومد بش بگو:
تو خونه ما هیچکس به گرما عادت نداره،همه میخوان تو سرما باشن،واسه همین رفتن،بش بگو ما دوسداریم لرزیدن رو،اصن اومده بودیم بلرزیم و بریم.
چاه، جای دو نفر نیست؛ ولی اونقدرام تنگ نیست که با تیشه بکوبه توی سرم! به بی بی گفتم: “لطفالله دروغ میگه جا تنگه! چشمش دید و زد!”...بیبی چانه انداخت گفت:
- باید دومادش کنیم.
ولی دوماد نباید یه دست کت شلوار تن کنه؟! لطف الله از چاه در میاومد یه راست میرفت زیر لحاف! گفتم:
- کار، کارِ خودته! تو فقط یکی از همین دخترا که میان مکتب برای داداش چشمگیر کن؛ کت و شلوارش با من!
صب که شد، رفتم اسممو نوشتم اکابر: رفتنا و برگشتنا-چند قواره پارچه چشمگیر کردم واسه کت شلوار؛ یه رولکسِ مچی هم پیچیدم به کاغذ هدیه. کار دنیا همیشه برعکسه! اون کلهی منو شکسته بود، ولی من باید منّت میکشیدم!
کار دنیا برعکسه: "من" رفتم سرِ چاه، رولکسو دادم و از دلش در آوردم. تو دلم گفتم: “ ببند به دستت تا به وقتش”
هفت/هشت ماه بعد، لطف الله دوماد شده بود.
چاه و سهمِ آب رعیتا رو که فاکتور بگیرم، لطفالله سَرِ هیچ چیزِ دیگهیی بددل نبود. به قول خودش: “ بعضی چیزا رو، هیچوقت نباید به زبون آورد”. بیبی روی نو عروسش قسم میخورد و بی بسمالله، حتّی اسم طلعتو جرات نداشتیم به زبون بیاریم.
شاخکام تیزتر از این حرفا بود که ندونم چی داره میشه، طلعت چشه و چی توی سرش میگذره و... نه! حالیم بود؛ از قضا خوبم حالیم بود. کشیدمش کنار؛ گفتم:
⁃ تو عروس مایی دختر. سرت توی زندگی خودت باشه! حرمت نگه دار.
همه ش می ترسیدم: بیبی یه طرفه قاضی بره و این وسط هم طلعتِ بی زبون روسیاه بشه-هم سَرِ آشِ نخورده، دهنمون بسوزه. حواسم بود؛ چشاش هر روز توی چشام عمیق تر خیره میشد! یه وقتی هم، هوووو پیچید: دولت یه تعداد موتورِ چاه فرستاده یزد که مقنّیا میتونن قسطی [ و با سوخت رایگان] تحویل بگیرن و خورده-خورده پولشو پسِ دولت بدن. من میگفتم:
⁃ باس موتور ورداریم و لطفالله زیر بار نمیرفت.
میگفت:
⁃ ریکسه؛ رو رعیت جماعت حساب و کتابی نیس! یهو زیرش میزاییم.
بهونه ش بود؛ نمیخواست ترس رعیت بریزه و سرِ آب ادعا کنن. رعیت مدام بهونه میاوردن، میخواستن چاه موتوری بشه؛ انگار آب چاه موتوری قرار بود مزه ی آبجو بده! وقتی میدیدن زیر بار نمیره، با زبون نفرین و ناله میومدن سروقت بیبی! بیبی همیشه به ما میگفت:
⁃ اگه آبِ آقا بزرگتون با رعیت توی یه جوب میرفت، خیرِ چاهو و زحمتشو میدیدیم. لطفالله اگه راه آقاتو پیش بگیری، خیر نمیبینی ننه؛ بساز با مردم.
بلاخره بیبی هر طور بود، راضیش کرد قسطی یه موتور ور داره و هر کسیو قبول داره-بذاره سر چاه؛ خودشم بیاد به زن و زندگیش بچسبه.
خیلی زود از چشم طلعت افتادم!
چار صبایی اوضاع روبراه بود: طلعت و لطف الله دل میدادن و قلوه میگرفتن -دایی بمون جونِ دلی چاهو شوفری میکرد و رعیتو سر میدووند -من پوزه م پاک بود و سر درس و مشقم نشسته بودم -بیبی راه و بی راه شکر میگفت و سفرهی ابوالفضل پهن میکرد. تا اومد یه آبی زیر پوستمون بیاد، دایی بمون کلّه کرد توی دود و دم! به جای چاه -شد هادرباشِ شیره و فیتیله ی نگاری! یه روز باغ و بند رعیتو آب میبرد و فرداش موتورِ چاه جام میکرد؛ بمون توی چاه چُرتش برده بود- لطف الله تو اتاق کنجی بیخ دل زنش و من سر کلاسِ اکابر!
چوغولی و گردن کشی رعیت و حرص و جوش، تلنبار شد تو سینه ی بیبی! یه بار عیّاره و انگشترشو باج میسوندن و یه بار قباله ی زمینش! بیبی بیزبونم تنش نجیب بود و صداش در نمیاومد؛ باج میداد! باج میداد که رعیت به گوش لطفالله نرسونن: منم عرق خوری میکنم. باج میداد که چرت دایی بمون پاره نشه و چاهو ول کنه، بره پی شیره پزی! باج میداد که تنِ آقا بزرگ توی گور نلرزه!
ولی بیبی تهش کم آورد؛ به گوش لطفالله رسوندن که دایی بمون عملی شده، اونم بی معطلی رفت سراغ بمون! بمونم کم آورد! داستان صیغه ی من و بتولو علنی کرد؛ کاسه-کوزه ها شکست سرِ من! از اکابر سر رسیدم؛ درگاهِ در دو تا خوابوند توی گوشم. به بیبی گفتم:
⁃ اونکه قرار و مدارش معلوم نمیکنه، لطف اللههه ننه! اگه به عقدی و صیغهیی توفیر میکنه؟ باشه قبول؛ عقدش میکنم! من میخوامش، پس پاش وایسادم. نه نشئه ی نگاری اَم و نه کوفته ی چاه کنی.
عقدش کردم و قائله ختم شد. وسط جنگ و مرافه ی لطفالله با رعیت و دمِ به دنیا اومدن بچه ی اولش، بیبی رو به قبله اشهدو خوند و سر گذاشت روی خاک. حالا خر بیار و باقالی بار کن.
دولت قسطای عقب مونده ی موتور چاهو میخواست؛ ما جز زمین و قباله، هیچی نداشتیم و رعیت میگفت:
⁃ پول میدیم ولی خودمون شوفر میشونیم پای چاه.
⁃ لطف الله ولی زیر بار نمیرفت و میگفت:
⁃ پشتم وایسا تا پوزهشون رو بمالم به خاک! چاه به موقعش هم پول میشه- هم زمین- هم میوه و هم گوسفند. شوفر که از اونا باشه، چاهو دستمون در میارن. شوفر چاه خودمون باشیم بهتر از اینه که شوفرِ چاهِ رعیت بشیم.
هنوز جای تیشه رو، توی سرم حس میکردم. بیبی که مُرد، لطفالله یه تیشه دستش گرفته بود تا نزنه توی سرم و فقط منتشو بذاره که نزده! دولت امونشو بریده بود. بلاخره تیشه رو کنار گذاشت و انگار عاقل شد! چاهو سپرد به بمون و توی این فکرا بود که کسب و کاری راه بندازه و حاصلشو خرج چاه کنه!
طلعت پسر زایید. منم بابا شدم. بتول میدونست من نافم به ناف لطفالله بنده و بدون داداشم سر کاری نمیرم! واسه همینم سپرد به برادرش که من و لطفالله بریم سر معدن. لطفالله هم حرفی نداشت! حداقل اینجوری قسطو میدادیم و چاهو از چنگ دولت در میاوردیم.
طولی نکشید که سنگ آهنِ سه چاهون بهره برداری شد. حساب کتاب چاهو سپردیم به دایی بمون و انتخابِ شوفرو سپردیم به خود رعیت. دست زن و بچههامون رو گرفتیم و راهی شدیم بافق.
سنگ آهن توی بافق، یه شهرک ساخته بود به اسمِ “ آهن شهر”؛ وسطش یه دریاچه بود و دور تا دورش پر از نخلستون. یه طرفِ دریاچه رو برای کارگرای ایرونی خونه ساخته بودن و اونطرفش رو، برای تکنیسینا و مهندسای روسی و انگلیسا.
خیلی زود اسباب و اثاثیهمون جاگیر شد و صبِ فرداش رفتیم سرکار و شروع کردیم به کوه کنی!
اون اوایل هر روز یه شایعه ی تازه توی کوه میپیچید. ما کارگرا دچار بلاتکلیفی و سر درگمی بودیم. یه روز میگفتن: “ اصلا از بیخ آهنی در کار نیس” و فرداش میگفتن: ” روسا دارن تو این کوه بخت آزمایی میکنن” -چار صبا بعد میگفتن: “ زیر کوه طلاست و خارجیا رو آوردن که نقشه ی استخراج برای شاه ترسیم کنن”.
طبق قرارداد، از اوّلین ماه بعد از استخدام، رسما حقوق به ما تعلق میگرفت؛ ولی دو ماه گذشت و از پول خبری نشد! کارگرا لطفاللهو جلو کردن و فرستادنش تو سینه ی رییس- روسا. خب معلومه! کی بیشتر از لطفالله تنش برای این کارا میخارید مگه؟
به قول خودش:
⁃ این جوری، نشد که بشه! باس گربه رو دمِ حجله کشت. اگه از اولّش هیچی نگیم، همین فرمون پیششون میره و سر میدوونن برای حقوق چندرغازمون.
یکی-دو تا از رفیقای کلّهخر تر از خودشو همراه کرد و رفت پای کلکل و چک و چونه زدن با رییسا و مهندسا. چقد التماسشو کردیم: “ تو بشین سر جات. برامون دشمن تراشی نکن. بذار یکی دیگه بره پی این کارا” ولی به گوشش نمیرفت؛ یاسین درِ گوش خر میخوندیم انگار!
خیلی زود، حرفشو به کرسی نشوند و همه حساب کار دستشون اومد! البته که قلدر بازیش از سمت معدن، ندید گرفته نمیشد و دردسرای خودشو داشت. گذاشتنش سرشیفت و بیشترین ساعتو ازش کار میکشیدن. رفت و اومداش با ما بقی کارگرا رو زیر نظر گرفته بودن و چار چشمی مراقبش بودن.
دیگه کلافه م کرده بود. به خودم گفتم:
⁃ وقتشه رامو از این کلّه شق سوا کنم.
هر طوری بود واحدمو عوض کردم و با صد تا واسطه، خودمو رسوندم به رانندگیِ بیل مکانیکی. یه مدّتی ارتباط خودمو و زن و بچّهمو با لطفالله و بچّههاش قط کردم. امّا حرف و حدیثا امونمو برید و از مشهد که برگشت، رفتم منّت کشی. اون توی شهرک و معدن، برای خودش کسی بود و چارتا آدم روی حرفش حساب باز میکردن. دوست و رفیق زیاد داشت و دشمناشو دور تر واداشته بود! ولی زن و بچّه ش خون دل میخوردن و من میدونستم چی میکشن. آخه یه توکِ پا زن و بچه ی بیچارشو تا مشهد نمیبرد این آدم! درِ خونهش همیشه وا بود؛ درست عین کاروونسرا! یا کارگرا و سرشیفتا با خانواده اونجا بودن- یا رعیت از شهر اومده بود بابت حساب و کتابای چاه.
! تازه! آخر هفته هام، فک و فامیل میریختن خونهش و مهمون داری میکردن؛ خودشو و زنش! روز به روز شکسته تر میشد. خودش بیخود میخواست برای خودش سختی بخره! تا دیروز وکیل وصیِ آب و آبادی بود، امروز راه افتاده بود دنبال کارای سهام دار کردنِ کارگرا توی معدن!
من مجبور نبودم جوونیمو بذارم پای تصمیمای اون! فردا روزی باس به بچّههاش توضیح بده آدم. دلم نمیخواست شرمنده ی آرزوهای زن و بچّه م بشم. تازه فهمیده بودم حق با بتول بود: “ ما مثلا ملک و مال دار بودیم برای خودمون”.
به لطفالله گفتم:
⁃ میخوام سهممو از چاه بفروشم. نه اونقدی دارم که قسط بدم و نه سودی از فروش آب حاصل میشه. دوس ندارم چار صبا دیگه شرمنده ی زن و بچّه م باشم.
چشماش رمقی واسه ی خیره شدن نداشت؛ گاهی پایینو نگاه میکرد و لب گاز میگرفت. انتظار نداشتم بتونه خودش سهممو بخره؛ ولی خرید. به آب و آتیش زد و هر جور بود، جور کرد و سهم منو خرید ولی گفت:
⁃ به کسی چیزی نگو تا یهو رعیت خیال برش نداره.
چند باری بحث سند و قبالهرو پیش کشیدم امّا هیچ وقت خودش پیگیر نمیشد-هر بارم یادش آوردم گفت:
⁃ نکنه یه روز پولی دستت اومد و پشیمون شدی؛ نکنه یه وقت خواستی سهمتو باز بخری ازم.
هههه! عجب خوش خیال بود لطفالله! پولو گرفتم، بی معطلی یه “ رنو” اسم نوشتم و یخورده زمین و باغ و بند خریدم توی بافق.
وقتش بود بتولم روی خوشِ روزگارو ببینه. چند وقت بعدش از کمپانی خواستنم [ بابت تحویل ماشین]. کمکم داشتم مزّه ی شکم سیریو می چشیدم. ماشینو تحویل گرفتم و دست بتول و بچهها رو گرفتم و بردمشون مشهد. با اون رنو هف-هشتا سفر رفتیم. لطفالله و طلعت پاشونو از بافق بیرون نمیذاشتن؛ دلخوشِ فک و فامیلا بودن که دم به دقیقه، میومدن و میرفتن. یه عصر پنجشنبه، لطفالله زنگ زد و گفت:
⁃ باجناقم از اهواز اومده؛ مدام سراغتو میگیره. اگه امشب، شبکار نیستی، بچّههاتو وردار بیا اینور. فقط زود! میخوایم ورق بازی کنیم، پایهمون کمه.
با جناقشو از شب عروسی لطفالله میشناختم؛ افسر شهربانی بود و تازه بازنشست شده بود. بر عکس برادرم، اهل دل بود. سینما می رفت. ویسکی ش به راه بود و حسابی به خودش میرسید. اونم مثل بقیه ی رفیقای لطف الله، زیاد باش میپرید. میگفت:
⁃ لطفالله خوش مشربه. با فامیل میجوشه. سر دو پیک عرق روی با جناقشو زمین نمیندازه و ...
همینا رو میگفت و لطفاللهو میذاشت توی رو در بایستی. زورکی چار پیک به خورد لطفالله میداد و عاشق خندههای بعد مستیِ لطفالله بود!
اونشب پاکروان روبرو من نشست و دایی بمون و لطفالله شدن شریک هم. چار دست بازی کردیم و سه دستشو منو پاکروان گرفتیم. لطفالله کلهش داغ داغ بود! اونقدر که: نذاشت زنا سفره رو جمع کنن-چار گوشه ی سفره رو گرفت و همونطور با ظرف و کاسهها پرتش کرد ته زیرزمین. بعدم خوش مشربی ش گل کرد و زد به بگو بخند. نصفه شب، دایی بمونو روونه کردیم و همگی خونهی لطفالله موندیم.
فرداش هنو آفتاب نزده بود، لطفالله همه رو بیدار کرد و نشوند سر سفره ی کله پاچه و مثه بقیه ی جمعهها، بعد صبونه رفتیم دریاچه برای شنا. منو پاکروان جیم زدیم و لای نخلا چند تا پیک رفتیم بالا. یهو صدای داد و بیداد لطفالله چرتمونو پاره کرد. پاکروان اونقدر پاتیل بود که نتونست پیگیر داستان بشه و من سریع خودمو رسوندم لب دریاچه.
طبق معمول لطفالله و روسا درگیر بودن و زن و بچهها التماس میکردن که لطفاللهو بگیرم. تا اومدم سواشون کنم، کارگرا و نگهبونا سواشون کرده بودن و قائله ختم شد. باز تن خیس همه سرِ دو تا چشم چرون لرزید!
اونروز هیچکی دل خوشی از لطفالله نداشت. بعد ناهار برادر بتول اومد دم خونه ی لطفالله و خبر آورد:
⁃ داییتون دیشب که از اینجا رفته، ته چاه، پای نگاری سنگ کوب کرده و مرده!
یه لحظه شوکه شدم! فقط قیافه ی بمون اومد توی نظرم. ناخداگاه یاد بیبی افتادم و غصّهم گرفت. لطفاللهو نشوندم بغل دست و راه افتادیم سمت چاه. تا خودم با چشمام مرده ی دایی بمونو ندیدم، باورم نشد! بمونو گذاشتیم توی آمبولانس، خودم نشستم پشت رنو و لطف الله بغل دستم. برای مراسم باس برمیگشتیم سمت بافق. حس عجیبی داشتم و انگار دوباره داشتم از چاه میگذشتم و از نو میرفتم سروقتِ کوه! لطفالله داشت از برنامهش برای بازخرید کردن خودش و برگشتن به چاه و ساخت وساز زمینا میگفت. گفتم:
⁃ من سهممو از چاه میفروشم. به پولش بیشتر نیاز دارم.
لطفالله چشماش از تعجب گرد شد! گفت:
⁃ په تو چندبار مالتو میفروشی؟البته ارزشت بیشتر از این حرفاست.
گفتم:
⁃ من سهممو نفروختم؛ لابد دایی بمون شاهدته هان؟
دستشو دیدم که مشت شده اومد به سمت صورتم. یه لحظه چشمام سیاهی رفت و سرم سوت کشید. چشم
باز کردم و دیدم روی تخت بیمارستانم و همه دورم ایستادن. فقط لطفالله نبود. گفتن: “ چون تو تصدیقِ رانندگی نداشتی و از ماشین روبرو دو نفر کشته شدن، داداشت نشسته پشت رول که تصدیق داشته. الانم توی بازداشتگاهه.”
خواستم پاشم و برم دیدنش و از دلش دربیارم. امّا انگار یه چیزی هنوز توی من عادی نبود و بقیه منتظر بودن که من متوجهش بشم. حس کردم پایین تنمه م خیلی سبکتر از همیشهست. پتو رو کنار زدم و تازه فهمیدم جریان چیه! یه پام فقط نا زانو ادامه پیدا میکرد و بقیهی پامو قطع کرده بودن! دنیا روی سرم خراب شد. دیگه هر چقدرم پول داشتم، رسیدن به آرزوهام برام دور بود و دور.
از لطفالله متنفر بودم و به همه و همه ماجرای تصادف و تقصیر لطفاللهو گفتم؛ بلکه لاقل بدونن خیلی هم برادر فداکاری نیست و خواسته جبران تقصیر کنه.
از بازداشت که آزاد شد. کمتر از دو-سه ماه معدن و آهن شهرو تحمل کرد و توی دهمین سالِ کارمون توی معدن، خودشو باز خرید کرد. یه خاور خرید و زد به بیابون.
طولی نکشید که منم از کار افتادگیمو گرفتم و یه پای مصنوعی خریدم. با پای مصنوعی از کوه میشد اومد پایین، اما بالا نمیشد رفت.
برادر ۴۰ سالهم حالا با اون صورت و سیرت پیرش، از من سالم تر بود؛ شوفر چاه خودش بود و حرفش حرف بود. من تنها تر از همیشه مونده بودم وسطای کوه و زیر پام، پر بود از رگههای پرپشت آهن.
راه برای من فقط یکی بود و راه افتادم به سمت پایین. از معدن تا آهن شهر، کارگرا رو نگاه میکردم که چشماشونو ازم میدزدیدن و طوری بهم نگاه میکردن که: گویا مجرم تر از روسام! به بتول گفتم:
⁃ نه طلعت دلشو داره، از تو رو برگردونه و نه لطفالله از من. برمیگردیم یزد. شوفر چاه خودمون باشم، بهتر از اینه که شوفریِ چاه رعیتو کنم. یه سقف تیر آهنی پیدا میشه که ما و بچههامون زیرش آروم بگیریم. امیدت به خدا باشه.
راه افتادیم و دم غروب بتول صدام زد:
⁃ رسیدیم. پیاده شو.
نگاه کردم به دهنه ی چاه. طلعت با رخت سیاه نشسته بود و بچههاش دور تا دورش خوابیده بودن. گفتم:
⁃ لطفالله پایینه عروس؟
جواب داد: “ فقط آقا بزرگ بود. لطفالله که خدا بیامرز شد، آقا بزرگم اومدن بیرون.”
گفتم یعنی چی؟ درست جوابمو بده ببینم. لطفالله کجاست؟
⁃ دیشب نزدیکای کوه؛ مینیبوس روسا چپ کرده بوده. لطفالله بارشو خالی کرده بوده که بیاد. مینیبوسو که میبینه، میره برای کمک. یه اتوبوس چراغ خاموش از روی سرش رد شده
باید میرفتم توی چاه و موتورو راه میانداختم و بیبی و آقام و لطفالله منتظرم بودن. چاه حالا پر از جا بود برای من؛ امّا کو پایِ پریدن؟
" پایان" / پاییز 1398 یزد
.
.
.
.
پی نوشت:" به پاس قدردانی از تمام زحماتشان، تقدیم به پدر عزیزم و تمامی کارگران معادن در جای جای سرزمینم"
(برگرفته از زندگی نامه ی مرحوم « لطف الله سلطانی»، مردی از تبار خوبان، که هرگز نمی میرد.)
حسین سلطانی
بی شک قاجارا اونقدرا که تو این یادداشت میگم جانی نبودن؛ بیشتر مسخره بودنو رو شوخی جنایت میکردن. ته دلشون هیچی نبود؛ خداشاهده. هارت و پورت داشتن فقط طفلکیا.
روایتِ اول: ممدلیشاه
سال ۱۲۸۵ خورشیدی، محمدعلیمیرزا کمرِ همتو بست و پنهونِ چشم خلقالله پروژه این " وطنِ قهوهیی" رو شوروی کاری کرد. خیلی زود خبر رسید به گوشِ بریتانیا و یکی دو تا از مشروطهخواها و شادروان «مساوات شیرازی» رو فرستاد تا به آممدلیشاه حالی کنن: "شوروی نباید تنهایی بخوره، روباه اوقاتش حسابی تلخه" این خدا بیامرزا گویا پیامو منتقل کردنو سرِ کدورتای شخصی خودشون یکی-دو تا فحشِ ناموسی هم به نمایندگی از بریتانیا در انتهای پیام حواله علیحضرت کردن.
آممدلی که دید اوضاع قمر درعقربه، بار و بندیلشو بستو گریخت به سمت باغ؛ «باغِ شاه». به خیال خودش رفت که وقتی آبا از آسیاب افتاد برگرده استاد! از همین خیالا که اکثر شاها موقع رفتن دارن خلاصه. مدتها گذشت و آممدلی دید نخیر! این مشروطهخاها دست بردار نیستن. قصد کردن همینطور راه بیوفتن دور شهر و پشت سر شاه فحش بدن و فتنه کنن دیوثا؛ برنامه دارن همینطور هِی مشروطهخواهی کنن و باجِ هیچکی هم خونه نمیبرن! این شد که آممدلی[با حمایت شوروی] کودتا راهانداخت؛ «کودتای شیر خری»! چند راس روحانیو کشت یا تبعید کرد؛ خواست عرض اندامی کرده باشه؛ هر چی نباشه شاهِ مملکت بود! تو کتش نمیرفت این حرکتا.
از اونجا که اندام ممدلی مناسبِ این جر و بحثا نبود و اشتباهی عرضش کرده بود، مشروطه خواها زدن به ننه من غریبم و مردمو راضی کردن که وربشورن و خلاصه تهران دودستی تقدیم شد به مشروطهخواهای فحاشِ بی چاکِ دهن و مُفمف آممدلیوف دمر شد، ای تُف!
سال ۱۲۸۸ ممدلی نشست با خودش فکر کرد و گفت:«چه بکنم؟ چه نکنم؟» برگشت سراغ پروژه نیمه تمومِ وطن قهوهیی. اینبار مثلا خواست هوشمندی کنه و دمبه رو چرب کرد و دست به سایهی خانمش (ملکه جهان) شد و به پیشنهاد ملکه مذکور بعد دو سال ریدمان به مملکت در هیبتِ سیبزمینی شاهِ مخلوع، با کپی شناسنامه و دوقطعه عکسِ ۸*۶ پا شد رفت سفارتِ شوروی اتاق اداره مستعمرات و در زد و مثه گاو رفت تو و [رو به مارکوویچ]:
-آغا ما دیگه نمیتونیم؛ نیستیم، بریدیم.
+عه! ممدلی! یعنی چه؟مگه بچه بازیه؟
-یعنی همین که گفتم آغا؛ اینا فحش میدن آغا، به مادر همایونیمون. به داداشمون. به همین خودِ شما حتی!
+خو این که عیبی نداره ممدلی جون، تو هم فحش بده، به یه فحش و چار تا اعتراض و سر و صدا که آدم قهر نمیکنه!
-نه آغا، ما دیگه نمیخوایم، ما میخوایم بریم اودسا.
+اودسا؟آهان همون اوکراینِ خودمون! ای بابا غصهم شد؛ ممدلی خوب فکراتو کردی؟ نری اونجا دو روز بشه تلگراف بزنی که دلم برا خانمخانما و احمد ریقوم تنگ شده ها! ممدلی بت گفته باشم بخوای مسخرهشو در بیاری میدم گوشاتو ببُرّن ها!
_نه خیالتون تخت. راستی یه چیز دیگه آغا؛ میشه یکی دوسالی که من نیستم این پسرم تو همین مملکت برای خودش شاه باشه و همینجاها تو دم و دسگاهِ خودتون یه جا دستشو بند کنین؟
+بله چرا نشه؟ فقط سریع برو بیا ممدلی. [رو به احمد شاه قاجار]: بهبه چه کوچولوی خوشگلی هم هست این پسرت. اسمت چیه عمو جون؟!
-من احمدم اسم خودت چیه با اون قیافه تخمیت؟
+من مارکوویچم عمو؛ تخمی بابات بود که داره میره. تو میتونی بم بگی شابشال.
- شابشال، بابا مامان من کی میان؟
+رفتن آمپول بزنن احمد جان تا تو کفترِ عمو رو ببینی اونا هم رفتن و اومدن.
القصه: احمدمیرزا هم به سفارش پدر، درگیر کفترِ سینه طلایی شوروی شد.
روایت دوم: پوریمِ وطنی
احمدشاه علیرغم تمایل خود، در سال ۱۲۸۷ و در حالی که تنها دوازده سال داشت [با تصویب مجلس عالی متشکل از روحانیون و مشروطه خواهان] به پادشاهی انتخاب شد. انتخابی که برنامهریزیاش را سپهبد تنکابنی و سردار اسعد بختیاری عهدهدار بودند. یحتمل جلوگیری از بازگشت سلطنت مطلقه و حفظ سلطنت مشروطه توجیهشان بود. هر چه بود احمدشاه سر انجام پس از پنج سال در سال ۱۲۹۳ تاج گذاری کرد و همزمان فرمان بی طرفی ایران در جنگ جهانی اول را صادر نمود.
در سال های (۱۲۹۳- ۱۲۹۹) خشکسالی بزرگی در ایران اتفاق میافتد و با توجه به تلفات فراوانِ خشکسالی پیشین ( مربوط به ۱۲۴۹-۱۲۵۰) رعب و وحشتی فراتر از ابعادِ واقعیِ بحران جامعه را فرا میگیرد. احتکار مواد غذایی توسط طبقه مرفه، سیاهنمایی شرایطِ حاکم-بطور سینه به سینه توسط جاسوسان انگلیس، ممانعت از ورود کمکهای آمریکا و دیگر کشورها و ... سایه قحطی را روز به روز تیرهتر میکند تا آنجا که زمینهسازِ منجی طلبیِ طبقه نگونبخت و ندار جامعه میشود و دریغا که شکارِ گرسنه از کمین غافلست.
در این پنج سال بالغ بر هشت تا ده میلیون نفر از جمعیت کشور در شهرهای متخلفی چون قم،اصفهان،همدان،کاشان و ...، به ناچار مرگ را به عنوان منجی انتخاب کردند و روایت است، روم به دیوار البته: یزدی ها در این سال ها گربه کباب خورده اند متاسفانه!
روایت سوم: مکافاتِ تاریکی
«در اثر خریدهای ما قیمت غله بالاتر رفت و هر افزایش جزئی به معنای مرگ بسیاری از افراد بود». این متن نامه ژنرال دنسترویل جلاد انگلیسی بود که در ۱۴اردیبهشت ۱۲۹۷ در قالب گزارش از وضعِ همدان به بچه های بالاشون مخابره کرده بود، او در پیغامهایش مخابره میکند: «اکنون که برفها آب شده و بهار آغاز شده است؛ مردم میروند بیرون و برای پیدا کردن غذا مثل گاو در مراتع میچرند»!
تو همین سالای آخر قرن ۱۳جنبش مشروطه به تناسب گرسنگیو به واموندگی از سردمداران تپیده تو گورش و البته به پاس قدردانی از بازماندگان بیجون و شل و پلش، به "مشروطهخواهی به وقتِ مصلحت" تغییر رویکرد میده، سکوتِ بیجونها معنادار تلقی میشه و عرصه برای عقبگَرد فراهم میشه! پایههای قدرتِ واحد رفته رفته سست میشه و مشروطه خواها با دقت نظاره گر اند.
فرصتِ ماهی گیری از آب گل آلود برای جنگندگان قدرت رو به اتمام میره و همزمان بریتانیا، قحطی، قرن ۱۳ و شورشا رخت سفر میپوشن و میرن که میرن. مصلحت حالا به وعدهدادنه. خاصیت تاریکی همینه دیگه: زوزهی شغال کوهو برای شاشیدنِ گرگها امن میکنه.
یه دودمان (قاجار) نفسای آخرشو میکشه؛ دنیایی پا به ماهه و به زودی قراره گاوش بزاد. همه چی آماده کشیدنه، سالای شروع قرن ۱۴ همه میخوان بکَشن! فقط سلایق مختلفه؛ یکی انتخاب میکنه بکشه تریاک، یکی نقاشی، یکی نقشه و هزاران یکی هم مکافات.
روایت چهارم: سالهای کبیسه و چرکنویسهای دسیسه
«زکر جون پیک دومو بریز بریم بالا، پاتیل پاتیل بشیم، لول لول. گورِ پدر برق اصن. ما که یه فرار، یه قرار و یه فشارو دیدیم، از این به بعدش همهچی تکراریه؛ جز ولتاژ فازِ زایشگاهاتون تو ایران»
توماس ادیسون-دوشنبه-اول فروردین هزار و سیصد خورشیدی خطاب زکریای رازی
سال هزار وسیصد بسیار طوفانی شروع شد.
خوبیلرها از سوئد برگشتن و تحفهی پیشکشی فنِ ساختِ کبریت آوردن با خودشون! میگفتن:«دنیای مدرن ابزار مدرن میخواد» و به این ترتیب اولین رویداد مهم قرن معاصر [کبریت] خودش شعلهور شد تا مابقی هم یخشون آب شه و بیان وسط. آخه قبلش «به آتش کشیدن» تشریفات و دردسرای خاصی داشت، نه برای حاکم به صرفه بود، نه برای محکوم. جوامع بین المللم تاکید داشتن که کبریت باید بی خطر باشه. توکلی و کشاورزی هم که خودشون دستی در آتش داشتن بعد ها همانطور که نباید توی کتشون میرفت، نرفت. خلاصه که عجیب کبیسهی شیر تو شیری شروع شد و یخا آب شد و تازه همه[به دنیا] اومدن اون وسط:
فضلاللهاکبری پدر حسابداری گوشه مجلس واستاده بود، سیمین دانشور همسر جلال تو زنونه نشسته بود، جلیل شهناز نوازنده تار تشریف آورد، شعبون بیمخ که دیگه معرف حضور همه هست سررسید، فوزیه دخترِ شاهِ مصر و همسرِ ممدرضا از راه دور زحمت کشید اومد تو جمع، فریده قطبی مادرِ اونیکی خانمِ ممدرضا آخرِ شبا بود که ملحق شد، حسن گل نراقی توپ پر اومد که بچه ها آرومش کردن و توجیه شد، اسماعیلچشمآذر و صد ها تنِ دیگه، همه و همه، تو سال ۱۳۰۰ هجریخورشیدی و به فاصله چند ماه یهجا سررسیدند؛ کبیسه بود و تا سی اسفند ادامه داشت بدمصب! شکر خدا اون سال هر کسی هر طور شده زایید؛ یکیو لاقل زایید! تو بخش رقابتی اونا که دل و رمقشو داشتن تا دوازده تا هم زاییدند! (دو جین بچه سال ۱۳۰۰ هم خیلی بود) حالا یا تموم این اوصاف تعجبی هم نداره اگه ادیسونم این گوشه کنارا چار پیک مشروب با رازی زده باشه؛
شعبون بی مخ راضی، گل نراقی راضی! پر کلاغی نازی، اصن گور پدر قاضی و ناراضی و این بازی!
تو همین گیر و دارا، احمدشاه که تجربه فرنگ رفتن داشت به دعوت انگلیس نه نگفت و بدون اینکه در نظر داشته باشه: «تنها گذاشتن خوبیلرای دست به کبریت کنار چاه نفتِ خوش بر و رو، فریده قطبی مادر خانم دوم محمدرضا کنار فوزیه خانم اولش، ادیسون کنار راضیِ الکلی و... » چه حرکتِ خطرناکیه و چه عنی میتونه بر سر ملت فرود بیاره، جا گذاشت رفت.
رضاخانِ سردار سپه که مرد روزای سخت بود و خوراکش کودتا علیهِ شاهای پلاستیکی دست به کار شد به میدان اومد؛ رضا قلدر بود و همونطور که انتظار میرف زودم جا افتاد بین درباریا؛ روز به روز خودشو به سلطنت نزدیک و نزدیکتر کرد و شعبونهای بیمخم اون گوشه کنارا برای خودشون بزرگ و بزرگتر میشدن.
روایت پنجم: ما چهره ز غم نمیخراشیم
سرانجام پس از کشوقوسهای چندین ساله، مشروطه خواهی منهدم، عناصر مربوطه منفصل، سایهی احمدشاه مختصر و رضاخان با حفظ صمت منفجر شد. انفجار نور بود به معنی واقعی! حالا نوبت رسید به فرزندِ عباسعلیداداشبیگ و همه نگاه میکردن ببین چی قراره بشه.
رضا خان با طی کردن مدارج مختلف نظامی، سیاسی و حکومتی اول توی سال ۱۳۰۲ قبای پادشاهیو همینطوری روی قبای نخست وزیری پوشید و یه اتود زد ببینه چی در میاد؛ خان بود و سخت پسند دیگه! گفت میرم یه دوری میزنم و برمیگردم مزاحم میشم!
بعد قبای جمهوری خواهی رو تن زد که قبای گشادی بود و تک سایزو منتفی شد خلاصه؛ سر انجام سال ۱۳۰۴ دورای خان تموم شد و رفت همون قبا اولی رو پوشید و با بهجا آوردن سوگند پادشاهی تو مجلس شد شاه (همین الان یهویی به روایت تاریخ).
جهان الملوک چکیدهی سوگولی های محمدعلی شاه و والده احمد، آخرین تلاشا رو برا جلوگیری از این انتصاب مکروهِ ناشایست و سقوط مشروطه خواهی کرد و عزیمت کرد به بغداد! نیتش چوغولی پیش علما بود و ازشون خواست حکم ارتدادِ رضا سوادکوهی نخستوزیرِ سرکشِ بچهی طفل معصومشو صادر کنن! ولی خب از اونجا که نه خوشگل بود و نه رقصش قشنگ بود و نه تمایلی داشت صیغهی آقایون بشه، تلاشش بی ثمر موند!
رضاشاه سوگند پادشاهی رو تو مجلس یاد کرد، قدرت مطلقه رو هم به دست آورد، عکاس باشی هم عکس یادگاریشو انداخت داد قاباش هم گرفتند، فقط مونده بود میخشو بکوبن که کوفتن و معلوم شد این بار از ما خوکترون، سرِ یه مرثیهی موروثیِ دیگه برای این ملت هم نظر شدن.
حالا مملکت دو راه داشت: یا گام برداره به سمت مدرنیته و آبادانی و رفاه که این خوب بود و سرشارِ از خیر و برکت-و یا به همت رضاخان زورکی گام برداره به سمت مدرنیته، آبادانی و رفاه که این هم خوبتر بود و پر از خیر و برکت تر.
گنده گوزی یا گنده گوزا؟ حالا بحث فقط همین بود. رضاخان کلاهِ خانی سرگذاشت، عکس یادگاری با وزیرا رو هم گرفت؛ خرده آبرویی پیش نظامیها جمع کرد، ریش و پشماش هم که سپید و سرشار از تجربه مینمایاند، پس آستین بالا زد که دستی به سر و روی این خاک بکشه (نور به قبرش بباره)؛ خدا باید رحم میکرد به یتیمای قاجار فقط!
شاهِ کجکلاه کم کم دستو پا پهن کرد و ریشه دووند؛ ولی از اونجا این برنامه ها به مزاقِ خیر خواهای این آب و خاک هیچ وقت خوش نمیآمد، دسیسههای خَیّرانه و نگرانی ها اندک اندک شروع شد. رضاخان ولی همچنان در فاز آبادانی و سامان بخشی سیر میکرد؛ سال ۱۳۲۱ هم کبیسه بود، از آبِ خوردن روونتر هم دسیسه بود. خوک هم که غریزه رو غریبه و مریضه همیشه. مفت از این سنگ تر؟! نهایتا اینکاره هاش نگرانی هاشون سر به فلک کشید و دست به قلم شدن و عریضهای نوشتن به شرح زیر فرستادن خدمت رضا خان:
«ممکن است اعلیحضرت لطفاً از سلطنت کنارهگیری کرده و تخت را به پسر ارشد و ولیعهد واگذار نمایند؟ ما نسبت به ولیعهد نظر مساعدی داریم و از سلطنتش حمایت خواهیم کرد. مبادا اعلیحضرت تصور کنند راه دیگری وجود دارد».
روایت آخر: همین پیش پای شما
خیک اگه قرار بود از پر و خالی شدن خسته بشه که جاش میدادن وسط کلّهی آدم.
این آخری ها دیگه اوج فاجعه بودن؛ گندهشون توپ پر اومد از اول. حتی حاضر نشد یه جفت کفشو از پاش بیرون بیرون بیاره بذاره تو راهرو؛ سرشو زیر انداخت مثله گاو اومد داخل رو فرش. حتما توقع داشت ما جفت کنیم!؟ یکی اون وسطا ازش پرسید چه حسی داری استاد؟ استاد مثه بز زل زد بهش و گفت: هیچی! درست مطابق با حرکات گاو دست به عمل میزد و با همین زبونم سخن میگفت.
استاد چس ناله بود آخری؛ تو اولین برخورد گفت:
« دو طبقه خونه تحویل گرفتیم به اصرار خودتون. گفتیم پله بالا و پایین کردن سختتونه، خودمون رفتیم طبقه بالا گوشه ای نشستیم، پول آب و برقتونم که گردن گرفتیم؛ سختی به جون خریدیم بلکه خدمتی کرده باشیم خداشاهده!
یه پامون رو بالکنه و حرص و جوشِ زندگیتون رو میخوریم، اون پامون دور تا دور محله و شهر دنبال مشتری برا همین چار تا چاه و گاو و گوسفند و باغ و باغچهی بیصاحابتون. حالا چار ریال بالا و پایینش برای شما چه ارزشی داره؟! مهم اینه که تو همین کوچه محله فروختیم؛ به اهل همین کوچه و محل.
یه وقت صلاح باشه پولشو میدیم خودتون خرج میکنید؛ یه وقت هم صلاح نیست، خودمون براتون سرمایه گذاری میکنیم. به فرضی هم که چار ریالش خرجِ این طفلکیهای هم کوچه و دوست و آشنامون بشه به جایی برنمیخوره! به جاش امنیت دارید! شبا با خیال راحت میخوابید، دغدغه ندارید که مبادا دزد بزنه به اموال و زن و بچهتون و ما خواب باشیم؟ ما و رفقا و نزدیکامون اگه با کسی میریم و میآیم، دلیلش جز دغدغهی آباد کردن این خونه و زندگی چیزی نیست.