اُشتُر گُلو

اُشتُر گُلو

صفحه رسمی حسین سلطانی
اُشتُر گُلو

اُشتُر گُلو

صفحه رسمی حسین سلطانی

« رجعتی به خیک و جفتکی به خوک »



حسین سلطانی 


بی شک قاجارا اونقدرا که تو این یادداشت می‌گم جانی نبودن؛ بیشتر مسخره بودن‌و رو شوخی جنایت می‌کردن. ته دلشون هیچی نبود؛ خداشاهده. هارت و پورت داشتن فقط طفلکیا. 


روایتِ اول: ممدلی‌شاه 

سال ۱۲۸۵ خورشیدی، محمد‌علی‌میرزا کمرِ همت‌و بست و پنهونِ چشم خلق‌الله پروژه این " وطنِ قهوه‌‌یی" رو شوروی کاری کرد. خیلی زود خبر رسید به گوشِ بریتانیا و یکی دو تا از مشروطه‌خواها و شادروان‌ «مساوات شیرازی» رو فرستاد تا به آممدلی‌شاه حالی کنن: "شوروی نباید تنهایی بخوره، روباه اوقاتش حسابی تلخه" این خدا بیامرزا گویا پیامو منتقل کردن‌و سرِ کدورتای شخصی خودشون یکی-دو تا فحشِ ناموسی هم به نمایندگی از بریتانیا در انتهای پیام حواله علیحضرت کردن. 


آممدلی که دید اوضاع قمر‌ درعقربه، بار و بندیلشو بست‌و گریخت به سمت باغ؛ «باغِ شاه». به خیال خودش رفت که وقتی آبا از آسیاب افتاد برگرده استاد! از همین خیالا که اکثر شاها موقع رفتن دارن خلاصه. مدت‌ها گذشت‌ و آممدلی دید نخیر! این مشروطه‌خا‌ها دست بردار نیستن. قصد کردن همینطور راه بیوفتن دور شهر و پشت سر شاه فحش بدن و فتنه کنن دیوثا؛ برنامه دارن همینطور هِی مشروطه‌خواهی کنن و باجِ هیچکی هم خونه نمی‌برن! این شد که آممدلی[با حمایت شوروی] کودتا راه‌انداخت؛ «کودتای شیر خری»! چند راس روحانی‌و کشت یا تبعید کرد؛ خواست عرض اندامی کرده باشه؛ هر چی نباشه شاهِ مملکت بود! تو کتش نمی‌رفت این حرکتا. 


از اونجا که اندام ممدلی مناسبِ این جر و بحثا نبود و اشتباهی عرضش کرده بود، مشروطه خواها زدن به ننه من غریبم و مردمو راضی کردن که وربشورن و خلاصه تهران دودستی تقدیم شد به مشروطه‌خواهای فحاشِ بی چاکِ دهن و مُف‌مف آممدلی‌وف دمر شد، ای تُف! 


سال ۱۲۸۸ ممدلی نشست با خودش فکر کرد و  گفت:«چه بکنم؟ چه نکنم؟» برگشت سراغ پروژه‌ نیمه تمومِ وطن قهوه‌یی. اینبار مثلا خواست هوشمندی کنه و دمبه رو چرب کرد و دست به سایه‌ی‌ خانمش (ملکه جهان) شد و به پیشنهاد ملکه مذکور بعد دو سال ریدمان به مملکت در هیبتِ سیب‌زمینی شاهِ مخلوع، با کپی شناسنامه و دوقطعه عکسِ ۸*۶ پا شد رفت سفارتِ شوروی اتاق اداره مستعمرات و در زد و مثه گاو رفت تو و [رو به مارکوویچ]:

-آغا ما دیگه نمی‌تونیم؛­ نیستیم، بریدیم. 

+عه! ممدلی! یعنی چه؟مگه بچه بازیه؟ 

-یعنی همین که گفتم آغا؛ اینا فحش می‌دن آغا، به مادر همایونی‌مون. به داداشمون. به همین خودِ شما حتی! 

+خو این که عیبی نداره ممدلی جون، تو هم فحش بده، به یه فحش و چار تا اعتراض و سر و صدا که آدم قهر نمیکنه! 

-نه آغا، ما دیگه نمی‌خوایم، ما می‌خوایم بریم اودسا. 

+اودسا؟آهان همون اوکراینِ خودمون! ای بابا غصه‌م شد؛ ممدلی خوب فکراتو کردی؟ نری اونجا دو روز بشه تلگراف بزنی که دلم برا خانم‌خانما و احمد ریقوم تنگ شده ها! ممدلی بت گفته باشم بخوای مسخره‌شو در بیاری میدم گوشاتو ببُرّن ها! 

_نه خیالتون تخت. راستی یه چیز دیگه آغا؛ میشه یکی دوسالی که من نیستم این پسرم تو همین مملکت برای خودش شاه باشه و همینجاها تو دم و دسگاهِ خودتون یه جا دستشو بند کنین؟


+بله چرا نشه؟ فقط سریع برو بیا ممدلی. [رو به احمد شاه قاجار]: به‌به چه کوچولوی خوشگلی هم هست این پسرت. اسمت چیه عمو جون؟! 

-من احمدم اسم خودت چیه با اون قیافه تخمیت؟ 

+من مارکوویچم عمو؛ تخمی بابات بود که داره میره.  تو میتونی بم بگی شابشال. 

- شابشال، بابا مامان من کی میان؟ 

+رفتن آمپول بزنن احمد جان تا تو کفترِ عمو رو ببینی اونا هم رفتن و اومدن. 

القصه: احمدمیرزا هم به سفارش پدر، درگیر کفترِ سینه طلایی شوروی شد.


روایت دوم: پوریمِ وطنی 

احمدشاه علیرغم تمایل خود، در سال ۱۲۸۷ و در حالی که تنها دوازده سال داشت [با تصویب مجلس عالی متشکل از روحانیون و مشروطه خواهان] به پادشاهی انتخاب شد. انتخابی که برنامه‌ریزی‌اش را سپهبد تنکابنی و سردار اسعد بختیاری عهده‌دار بودند. یحتمل جلوگیری از بازگشت سلطنت مطلقه و حفظ سلطنت مشروطه توجیه‌شان بود. هر چه بود احمدشاه سر انجام پس از پنج سال در سال ۱۲۹۳ تاج گذاری کرد و همزمان فرمان بی طرفی ایران در جنگ جهانی اول را صادر نمود.  


در سال های (۱۲۹۳- ۱۲۹۹) خشکسالی بزرگی در ایران اتفاق می‌افتد و با توجه به تلفات فراوانِ خشکسالی‌ پیشین ( مربوط به ۱۲۴۹-۱۲۵۰) رعب و وحشتی فراتر از ابعادِ واقعیِ بحران جامعه را فرا می‌گیرد. احتکار مواد غذایی توسط طبقه مرفه، سیاه‌نمایی شرایطِ حاکم-بطور سینه به سینه توسط جاسوسان انگلیس، ممانعت از ورود کمک‌های آمریکا و دیگر کشورها و ... سایه‌ قحطی را روز به روز  تیره‌تر می‌کند تا آنجا که زمینه‌سازِ منجی طلبیِ طبقه نگون‌بخت و ندار جامعه می‌شود و دریغا که شکارِ گرسنه از کمین غافل‌‌‌‌ست.


در این پنج سال بالغ بر هشت تا ده میلیون نفر از جمعیت کشور در شهرهای متخلفی چون قم،اصفهان،همدان،کاشان و ...، به ناچار مرگ را به عنوان منجی انتخاب کردند و روایت است، روم به دیوار البته: یزدی ها در این سال ها گربه کباب خورده اند متاسفانه!


روایت سوم: مکافاتِ تاریکی 

«در اثر خریدهای ما قیمت غله بالاتر رفت و هر افزایش جزئی به معنای مرگ بسیاری از افراد بود». این متن نامه ژنرال دنسترویل جلاد انگلیسی بود که در ۱۴اردیبهشت ۱۲۹۷ در قالب گزارش از وضعِ همدان به بچه های بالاشون مخابره کرده بود، او در پیغام‌هایش مخابره می‌کند: «اکنون که برف‌ها آب شده و بهار آغاز شده‌ است؛ مردم می‌روند بیرون و برای پیدا کردن غذا مثل گاو در مراتع می‌چرند»! 


تو همین سالای آخر قرن ۱۳جنبش مشروطه به تناسب گرسنگی‌و به واموندگی از سردمداران تپیده‌ تو گورش و البته به پاس قدردانی از بازماندگان بی‌جون و شل و پلش، به "مشروطه‌خواهی به وقتِ مصلحت" تغییر رویکرد می‌ده، سکوتِ بی‌جون‌ها معنادار تلقی می‌شه و عرصه برای عقب‌گَرد فراهم می‌شه! پایه‌های قدرتِ واحد رفته رفته سست میشه و مشروطه خواها با دقت نظاره گر اند.


فرصتِ ماهی گیری از آب گل آلود برای جنگندگان قدرت رو به اتمام میره و همزمان بریتانیا، قحطی، قرن ۱۳ و شورشا رخت سفر می‌پوشن و میرن که میرن. مصلحت حالا به وعده‌دادنه. خاصیت تاریکی همینه دیگه: زوزه‌ی شغال کوه‌و برای شاشیدنِ گرگ‌ها امن می‌کنه. 


یه دودمان (قاجار) نفسای آخرش‌و می‌کشه؛ دنیایی پا به ماهه و به زودی قراره گاوش بزاد. همه چی آماده کشیدنه، سالای شروع قرن ۱۴ همه می‌خوان بکَشن! فقط سلایق مختلفه؛ یکی انتخاب می‌کنه بکشه تریاک، یکی نقاشی، یکی نقشه و هزاران یکی هم مکافات.


روایت چهارم: سال‌های کبیسه و چرک‌نویس‌های دسیسه 

«زکر جون پیک دوم‌و  بریز بریم بالا، پاتیل پاتیل بشیم، لول لول. گورِ پدر برق اصن. ما که یه فرار، یه قرار و یه فشارو دیدیم، از این به بعدش همه‌چی تکراریه؛ جز ولتاژ فازِ زایشگا‌هاتون تو ایران» 

توماس ادیسون-دوشنبه-اول فروردین هزار و سیصد خورشیدی خطاب زکریای رازی 


سال هزار و‌سیصد بسیار طوفانی شروع شد.

خوبیلر‌ها از سوئد برگشتن و تحفه‌ی پیش‌کشی فنِ ساختِ کبریت آوردن با خودشون! میگفتن:«دنیای مدرن ابزار مدرن می‌خواد» و به این ترتیب اولین رویداد مهم قرن معاصر [کبریت] خودش شعله‌ور شد تا مابقی هم یخشون آب شه و بیان وسط. آخه قبلش  «به آتش کشیدن» تشریفات و دردسرای خاصی داشت، نه برای حاکم به صرفه بود، نه برای محکوم. جوامع بین المللم تاکید داشتن که کبریت باید بی خطر باشه. توکلی و کشاورزی هم که خودشون دستی در آتش داشتن بعد ها همانطور که نباید توی کتشون می‌رفت‌، نرفت. خلاصه که عجیب کبیسه‌ی شیر تو شیری شروع شد و یخا آب شد و تازه همه[به دنیا] اومدن اون وسط: 


فضل‌الله‌اکبری پدر حسابداری گوشه مجلس واستاده بود، سیمین دانشور همسر جلال تو زنونه نشسته بود، جلیل شهناز نوازنده تار تشریف آورد، شعبون بی‌مخ که دیگه معرف حضور همه هست سررسید، فوزیه دخترِ شاهِ مصر و همسرِ ممدرضا از راه دور زحمت کشید اومد تو جمع، فریده قطبی مادرِ اون‌یکی خانمِ ممدرضا آخرِ شبا بود که ملحق شد، حسن گل نراقی توپ پر اومد که بچه ها آرومش کردن و توجیه شد، اسماعیل‌چشم‌آذر و صد ها تنِ دیگه، همه و همه، تو سال ۱۳۰۰ هجری‌خورشیدی و به فاصله چند ماه یه‌جا سر‌رسیدند؛ کبیسه بود و تا سی اسفند ادامه داشت بدمصب! شکر خدا اون سال هر کسی هر طور شده زایید؛ یکیو لاقل زایید! تو بخش رقابتی اونا که دل و رمقش‌و داشتن تا دوازده تا هم زاییدند! (دو جین بچه سال ۱۳۰۰ هم خیلی بود) حالا  یا تموم این اوصاف تعجبی هم نداره اگه ادیسونم این گوشه کنارا چار پیک مشروب  با رازی زده باشه؛ 

شعبون بی مخ راضی، گل نراقی راضی! پر کلاغی نازی، اصن گور پدر قاضی و ناراضی و این بازی! 


تو همین گیر و دارا، احمدشاه که تجربه فرنگ رفتن داشت به دعوت انگلیس نه نگفت و بدون اینکه در نظر داشته باشه: «تنها گذاشتن خوبیلرای دست به کبریت کنار چاه نفتِ خوش بر و رو، فریده قطبی مادر خانم دوم محمدرضا کنار فوزیه خانم اولش، ادیسون کنار راضیِ الکلی و... » چه حرکتِ خطرناکیه و چه عنی میتونه بر سر ملت فرود بیاره، جا گذاشت رفت. 


رضاخانِ سردار سپه که مرد روزای سخت بود و خوراکش کودتا علیهِ شاهای پلاستیکی دست به کار شد به میدان اومد؛ رضا قلدر بود و همونطور که انتظار می‌رف زودم جا افتاد بین درباریا؛ روز به روز خودشو به سلطنت نزدیک و نزدیک‌تر کرد و شعبون‌های بی‌مخم اون گوشه کنارا برای خودشون بزرگ و بزرگتر می‌شدن.


روایت پنجم: ما چهره ز غم نمی‌خراشیم 

سرانجام پس از کش‌وقوس‌های چندین ساله، مشروطه خواهی منهدم، عناصر مربوطه منفصل، سایه‌ی احمدشاه مختصر و رضاخان با حفظ صمت منفجر شد. انفجار نور بود به معنی واقعی! حالا نوبت رسید به فرزندِ عباسعلی‌داداش‌بیگ و همه نگاه می‌کردن ببین چی قراره بشه. 

رضا خان با طی کردن مدارج مختلف نظامی، سیاسی و حکومتی اول  توی سال ۱۳۰۲ قبای پادشاهی‌و همینطوری روی قبای نخست وزیری پوشید و یه اتود زد ببینه چی در میاد؛ خان بود و سخت پسند دیگه! گفت میرم یه دوری می‌زنم و برمی‌گردم مزاحم می‌شم! 


بعد قبای جمهوری خواهی‌ رو تن زد که قبای گشادی بود و تک سایزو منتفی شد خلاصه؛  سر انجام سال ۱۳۰۴ دورای خان تموم شد و رفت همون قبا اولی رو پوشید و با به‌جا آوردن سوگند پادشاهی تو مجلس شد شاه (همین الان یهویی به روایت تاریخ). 


جهان الملوک چکیده‌ی سوگولی های محمدعلی شاه و والده احمد، آخرین تلاشا رو برا جلوگیری از این انتصاب مکروهِ ناشایست و سقوط مشروطه خواهی کرد و عزیمت کرد به بغداد! نیت‌ش چوغولی پیش علما بود و ازشون خواست حکم ارتدادِ رضا سواد‌‌کوهی نخست‌وزیرِ سرکشِ بچه‌ی طفل معصومشو صادر کنن! ولی خب از اونجا که نه خوشگل بود و نه رقصش قشنگ بود و نه تمایلی داشت صیغه‌ی آقایون بشه، تلاش‌ش بی ثمر موند! 


رضاشاه سوگند پادشاهی رو تو مجلس یاد کرد، قدرت مطلقه رو هم به دست آورد، عکاس باشی هم عکس یادگاری‌شو انداخت داد قاب‌اش هم گرفتند، فقط مونده بود میخ‌شو بکوبن که کوفتن و معلوم شد این بار از ما خوک‌ترون، سرِ یه مرثیه‌ی موروثیِ دیگه برای این ملت هم نظر شدن. 

حالا مملکت دو راه داشت: یا گام برداره به سمت مدرنیته و آبادانی و رفاه که این خوب بود و سرشارِ  از خیر و برکت-و یا به همت رضاخان زورکی گام برداره به سمت مدرنیته، آبادانی و رفاه که این هم خوب‌تر بود و پر از خیر و برکت تر. 


گنده گوزی یا گنده گوزا؟ حالا بحث فقط‌ همین بود. رضاخان کلاهِ خانی سرگذاشت، عکس یادگاری‌ با وزیرا رو هم گرفت؛ خرده آبرویی پیش نظامی‌ها جمع کرد، ریش و پشم‌اش هم که سپید و سرشار از تجربه می‌‌نمایاند، پس آستین بالا زد که دستی به سر و روی این خاک بکشه (نور به قبرش بباره)؛ خدا باید رحم می‌کرد به یتیمای قاجار فقط! 

شاهِ کج‌کلاه کم کم دست‌و پا پهن کرد و ریشه دووند؛ ولی از اونجا این برنامه ها به مزاقِ خیر خواهای این آب و خاک هیچ وقت خوش نمی‌آمد، دسیسه‌های خَیّرانه‌ و نگرانی ها اندک اندک شروع شد. رضاخان  ولی همچنان در فاز آبادانی و سامان بخشی سیر می‌کرد؛ سال ۱۳۲۱ هم کبیسه بود، ‌از آبِ خوردن روون‌تر هم دسیسه بود. خوک هم که غریزه رو غریبه و مریضه همیشه. مفت از این سنگ تر؟! نهایتا اینکاره هاش نگرانی هاشون سر به فلک کشید و دست به قلم شدن و عریضه‌ای  نوشتن به شرح زیر فرستادن خدمت رضا خان: 

«ممکن است اعلیحضرت لطفاً از سلطنت کناره‌گیری کرده و تخت را به پسر ارشد و ولیعهد واگذار نمایند؟ ما نسبت به ولیعهد نظر مساعدی داریم و از سلطنتش حمایت خواهیم کرد. مبادا اعلیحضرت تصور کنند راه دیگری وجود دارد».


روایت آخر: همین پیش پای شما 

خیک اگه قرار بود از پر و خالی شدن خسته بشه که جاش می‌دادن وسط کلّه‌‌ی آدم. 


این آخری ها دیگه اوج فاجعه بودن؛ گنده‌شون توپ پر اومد از اول. حتی حاضر نشد یه جفت کفشو از پاش بیرون بیرون بیاره بذاره تو راهرو؛ سرشو زیر انداخت مثله گاو اومد داخل رو فرش. حتما توقع داشت ما جفت کنیم!؟ یکی اون وسطا ازش پرسید چه حسی داری استاد؟ استاد مثه بز زل زد بهش و گفت: هیچی! درست مطابق با حرکات گاو دست به عمل می‌زد و با همین زبونم سخن می‌گفت. 


استاد چس ناله بود آخری؛ تو اولین برخورد گفت: 

« دو طبقه خونه تحویل گرفتیم به اصرار خودتون‌. گفتیم پله بالا و پایین کردن سختتونه، خودمون رفتیم طبقه بالا گوشه ای نشستیم، پول آب و برقتونم که گردن گرفتیم؛ سختی به جون خریدیم بلکه خدمتی کرده باشیم خداشاهده! 


یه پامون رو بالکنه و حرص و جوشِ زندگی‌تون رو می‌خوریم، اون پامون دور تا دور محله و شهر دنبال مشتری برا همین چار تا چاه و گاو و گوسفند و باغ و باغچه‌ی بی‌صاحابتون. حالا چار ریال بالا و پایینش برای شما چه ارزشی داره؟! مهم اینه که تو همین کوچه محله فروختیم؛ به اهل همین کوچه و محل. 


یه وقت صلاح باشه پولش‌و می‌دیم خودتون خرج می‌کنید؛ یه وقت هم صلاح نیست، خودمون براتون سرمایه گذاری می‌کنیم. به فرضی هم که چار ریال‌ش خرجِ این طفلکی‌های هم کوچه و دوست و آشنامون بشه به جایی برنمی‌خوره! به جاش امنیت دارید! شبا با خیال راحت می‌خوابید، دغدغه ندارید که مبادا دزد بزنه به اموال و زن و بچه‌تون و ما خواب باشیم؟ ما و رفقا و نزدیکامون اگه با کسی می‌ریم و می‌آیم، دلیل‌ش جز دغدغه‌ی آباد کردن این خونه و زندگی چیزی نیست.