معطل مانده بود، انگشت کوچکش را چطور بجنباند که ما بقی انگشت هایش جُم نخورد.هر چه قدر گفتم نمیشود به گوشش نرفت که نرفت.ما تحت خودش را پاره میکرد و نهایتا دو تای آخری ثابت میماند بقیه میجنبید.
از ابتدا گفتم چُس توی ریشش بمالید ولی لیلی به لالایش نگذارید،هِی پوزخند زدند گفتند:بگذار دلش خوش باشد،چه کار به کار کسی دارد؟چه از ما کم میشود؟به جایی بر نمیخورد،مگر به حرف است و ...
یک مشت پسر بچه را پشت کون خودش راه انداخت ناخنش را راست فرو کرد وسط لانهی زنبور،بعدم کتف و کول و کپلِ سرخ شدهش را آورد همانجا که خریدار داشت. ضعیفه ها غش و ضعف کردند که کپلهی گرانقدرِ یاور را زنبور زده.یکی پماد مالید،یکی زهر میک زد و بین این همه آدم یک نفر پیدا نشد دست و پایش را ببندد و بنشاند سر جایش برود به بچه های بی زبان مردم بگوید بروند دنبال کارشان بازی تمام شد.
این شد که خودم دست به کار شدم.
گام اول برایش روشن کردم که هر یک از اعضا و جوارح بدنش چه کاربردی دارد و کجا باید به کارشان گیرد.انصافن هم خوب یاد میگرفت. سیلی زدن را که یادش دادم آنقدر خوب چک را زیر گوشم خواباند که صدایش همچنان تهِ تهِ گوشم حس میشود.دست و پایش را که شناخت،دست و پا که در آورد؛ تازه فهمید از زیر آستین هم میشود دست جنباند و وقت جنباندن باید فقط پاچهش را حواسش باشد.
خوب یاد گرفت چطور باید زبانش را به کار گیرد که هیچ نیازی به دندان تیزش نباشد و سرش اگر سامان نداشت،زبانش زود به سور و ساتی رسید و جوانیها کرد برای خودش این دهان.
یاور که باشد غصه نمیخوری،یاور است؛حریف نباشد آدم دلش میگیرد.یاور را پر زور کردم که برگردد یقهم را بچسبد توی چشم هایش ببینم حریف است.یاور هیچ کجا کم نگذاشت.هر چه داشتم را شنید و برایم بازگو کرد ولی انصافن داوری را نباید حتی به او رو میدادیم که بخواهد فکرش را هم بکند.آن هم تازه نه داورِ خط،نه داورِ کنار،نه داورِ مچل که داور وسط!
خبط را همین جا کردیم،خبط را من کردم.باور را ما کردیم،چس توی ریشش نمالید و داور شد...
باز هم شکر که بازی نمیکند.
حسین سلطانی