اُشتُر گُلو

اُشتُر گُلو

صفحه رسمی حسین سلطانی
اُشتُر گُلو

اُشتُر گُلو

صفحه رسمی حسین سلطانی

“ روزگارِ برفی”


 

 

من هر طور حساب می‌کنم جور در نمیاد؛ یه‌ جا کار می‌لنگه.

حالا تازه کمی بزرگتر شدی،سرد و گرم روزگار چشیدی،حکمن بیشتر میفهمی؟ رو همین حساب می‌گم بذار ته و توش‌رو در آرم.

 

بنا به خوردن و خوابیدن باشه که سگای ولگرد همین اطراف، هم خوب میخورن؛ هم خوب میخوابن. تازه دم‌م تکون می‌دن .البته درست نبود با سگ مقایسه‌ت کردم؛قبول دارم. دلخور نباش، تو بزرگ شدی دیگه ،سگا هم آدمای گنده‌یی هستن. حالیشونه بابا.بچه نیستن که دلخور بشن،یادته‌ سنگ پرت میکردی وق‌وقشون در میومد!؟هیچ از خودت پرسیدی چرا پاچه‌ت رو نمی‌گیرن و به همین پارس های کوتاه بسنده میکنن؟

شرط می‌بندم سگا از همون موقع‌ش هم بزرگ بودن. معتقد بودن هر گره‌یی رو با زور دندون نمیشه وا کرد. سعی داشتن با چند تا فحشِ خواهر و مادرِ سگی حالی‌ت کنن که سنگ چشم نداره. بچه تر که بودی کوتاه نمیومدی خودت ؛وگرنه این بیچاره ها تو گوششون هم میزدی اوقات تلخی نمی‌کردن.اینا از همون تولگی قبل از خواب فکر میکردن. بعد از فکر مسواک می‌زدن.خب آدم میفهمه ،از رفتارشون مشخص بود. به قول معروف میگه: ”نخوردیم نون گندم؛دیدیم دست بچه مردم” ؛ شده حکایت ‌ما و این توله ها.

 

ول بودن؛ولگردی می‌کردن.به قول امروزیا وقت آزادشون زیاد بود.تفریحی پارس میکردن، وگرنه کاری به‌شون میسپردی از من بهتر انجامش میدادن.باید حالا ببینی‌شون.حالا بزرگ تر شدن،هر کدومشون برای خودشون پدر سگی شدن، مسئولیت چند تا توله به دوششونه؛عیال وار شدن برای خودشون.

همون که یه دست سفید بود یادته؟صداش میزدم برفی؟!ای بابا؛پیشونی تو خودت بگو کیو کجا میشونی؟کی باورش میشه همین چند ماه پیش برفی، پدرِ هفت تا توله قد و نیم قد شده یکی از یکی خوشگل تر؟! جسارت نشه “نه به از شما باشه”. از خود برفی اگه بپرسی میگه توله ها به مادرشون کشیدن! البته من نه، من قبول ندارم ، تخم سگ جر میزنه؛تموم توله هاش شبیه خودشن، برفی زیر بار نمیره.

اوایل که ازدواج کرده بودن دستش خیلی تنگ بود. چند تا خیابون اون ورتر، یه  قصابی بو کشیده بودن زن و شوهر ؛ خفت همون میشستن تا جیره‌شون برسه .

برفی وسط ظهرا و آخر شبا که قصاب تعطیل میکرد، راستِ قصابی چمبره میزد بلکه لاشه گوشت وخرت و پرتای میوه فروشی بغل‌ رو کش بره برای همین توله ها و خانومش؛ خیلی هم غصه دار بود برفی. ای تف به روت زمونه!

شاکی بود زبون‌ بسته که چرا شکم زن و بچه‌ش درست سیر نمیشه و چرا اینقد عن طالع و سگ مصب بخته؟! یه روز هم گویا برفی با قصاب درگیر شده بود و خانومش رسیده بود و بدون اینکه حتی به پارس کوچیک بکنه، پریده بود پاچه قصاب رو گرفته بود؛ بعد هم هاری گرفت و مُرد.

آخرشم مشخص نشد اول قصاب هاری داشته یا خانوم برفیِ  بی‌طالع وقتی میگم باید فکر کرد همین چیزا رو دیدم دیگه.

برفی خودش هم دندون تیز تری داشت، هم جثه اش از زنش بزرگ تر بود؛ اما بیخود درگیر نمیشد با مردم.به چی فکر می‌کرد من نمیدونم، شایدم اصلن به‌خاطر ترس از هاری نیس که پاچه نمی‌گیره،شاید خمارش می‌کنه پاچه گیری و هزار شاید دیگه؛ اما من شک ندارم که فکر میکنه.

برفی سگِ بی بخار و بی تخمی نیست.یادم نمیره هنوز شش ماهش هم نبود دایی های گرگش اومده بودن باباشو قلاده کنن برای نگهبانی از همین کارخونه نخِ آخر خیابونِ اقبال، زوزه های دایی‌اش رو می‌شنیدی تخم بُر میشدی؛ همین برفی با همون سن و سال و جثه کوچیکش جلوشون قد علم کرد.

حسابی گوش مالیشون داد و زیر بارِ قلاده شدن باباش نرفت؛ هنوز که هنوزه گله ی مادریش رو پارسِ برفی زوزه هم نمی کشن.اینا رو نمیگم که فکر کنی از برفی چیزی کم داری ها،میگم که فکر کنی، مهم نیست به چی، تو دیگه بزرگ شدی،ممکنه حتی با خودت بگی: “ برفی اگه فکر میکرد،با دایی‌هاش درگیر نمی‌شد که ولگرد و آواره ی کوچه خیابون بشه.آخر عمری پیرِ سگِ هفت ساله با هفت تا توله ی قد و نیم قد حیران خیابان شده که کجا را بگیره؟باباش که آخرش قلاده ایست بازرسی شد و از صبح تا شب باید برای چار بست تریاک جلوی ماشین های مردم پارس کنه؛ مادرش هم که زیر خوابِ گرگ های طایفه شده و برای یه لقمه نون بیشتر، باید زیر هر گرگ و ناسگی زوزه بکشه.” اما شرط میبندم برفی به تموم اینا قبل از من و تو فکر کرده بود.

فکر کرده بود که از تازیا زن گرفت؛وگرنه سگ گرگِ با اصالت سگ گرگه ولگرد و نگهبان گله و واکسینه شده تو سگ گرگا فرقی نمیکنه.برفی دست رو هر ماده سگی میذاشت جواب رد نمی گرفت.

 

مجرد که بود با ماده های شناسنامه‌دار و واکسن زده فرنگی می‌پرید. همین دوست دخترِ ژرمن آخری اش نبود؟زنجیر کنده بود که یه شب تو سگ دونی برفی بخوابه!؟ یا اون دوست دخترِ پشمالو، پا کوتاش که برفی می‌گفت حتی دلش نمیاد یه پارسِ بلند کنه براش؟یا اصلن همون دو ماه که شهرداری برفی رو برده بود بیرون از شهر نزدیکِ سگدونی پشت انبارِ نخاله؛ وقتی رفته بودم برگردونمش با یکی از همین سگ چشم آبی هایِ قطبی رو هم ریخته بود بیشرف، ماده سگ زار زار گریه میکرد که برفی بمونه پیشش؛ می‌گفت:

«تو قطب سگ دونیِ بزرگ یخی داریم!سورتمه زیر پات می‌کنم!» از توله هاشون می‌گفت: «اگه توله دار بشیم چقدر توله ها گوگولی مگولی می‌شن.» بی‌راه نمی‌گفت.

برفیِ بی پدر اونقدر خوشگل بود که اگر با شغال هم روی کار میرفت تخم و ترکه اش یه سگ‌شغالِ خوشگل می‌شد.

خلاصه ماده سگِ بیچاره هر چقدر پوزه به خاک مالید و التماس کرد برفی زیر بار نرفت که نرفت،میخوام بگم فکر میکنه،فکر میکنه و از تازی ها زن میگیره.

شاید هم با خودش فکر کرده که از تازی ها زن بگیره،تا گوشتِ شکار تازه‌ش همیشه به راه باشه و تو خون و ذاتِ توله هاش شکار باشه.حکم نیست توله هاش مثل باباش مفنگی‌و در به درِ ایست بازرسی بشون و تو زمستونِ سرما، سگ لرزه بزنن و چشم به راهِ چس مثقال بویِ تریاک بمونن که آخر آخرش،شب دو تکه پا مرغ سهمشان از زندگی بشه.

درد از این بیشتر؟ که آدم بشینه از زندگی این ولگرد ها بشنوه و سعی کنه فکرش به اون سمت نره که:

منم برا خودم باید...ای کاش من هم... بله خیلی درد داره که تو معشوقه چشم آبیِ قطبی نداشته باشی و هیچکی برای رفتنت پارس نکنه و پوزه به خاک نماله.

البته تو که دیگر بزرگ شدی برا خودت فکر میکنی.من اما اگه تحمل سرمای قطب رو داشتم و مطمعن بودم که تو سگدونیِ قطبی زنده می‌مونم و معشوقه چشم آبی ای هم پام واستاده.اگه سگِ آدم واری وجود داشت که برا دلبری وعده سورتمه می‌داد بم؛ چرا دروغ بگم؟ برایم اصلن اهمیتی نداشت که شوفر سورتمه بشم و مردم رو جابجا کنم اصلن برام مهم نبود که سگ های طایفه معشوقه ام بگن؛«دوماد شوفرِ سورتمه‌ست.آدمه و معلوم نیست کی پارس میکنه کی گاز میگیره.” اصلا حرف های خاله زنکیشون مهم نبود اگه دلمو یه‌دل می‌کردم و همون روز تو سگدونی پشت انبار نخاله برفی رو کنار می‌کشیدم و خیلی منطقی متقاعدش می‌کردم که حالا که خودش کاری نمیکنه حداقل برای من آستین بالا بزنه.اما خب فکرشو کردم.به برفی جدا فکر کردم و به ماده سگِ چشم آبیِ قطبی هم جدا.

«من اون یکی ورت رو، ... روزگار .

اون یکی روت رو، گا... سکه‌ی بخت.

اون دستِت‌و گا‌ییـ ... ؛ *گاهی،سَر‌سَری گرفتم تقدیرِ والا.

ما که جیک جیکِ مستونش‌‌و ندیدیم؛ولی برف‌و زمستونش‌‌‌و دندمون نرم چشم‌مون کور میبینیم؛ مگه نه؟کی به کیه؟هست که.!

برفش هست؛حرفشم که همیشه بوده.

چار فصل عقب جلوش‌هم به شخمِ همه خاک‌وخوله‌های زراعی و مسکونیت روزگار، یجوری کنار میایم باهم،بذار بشینیم پای معامله.» .

 

تو دیگه بزرگ شدی،خیلی خوبه که فکرمیکنی؛ من شک ندارم برفی هر چقدر هم قهرمان باشه و دلاوری و دلبری کرده باشه تو نمیتونی با این کنار بیای که  برفی برام آستین بالا بزنه یا وایسه نگاه کنه که زنش قبل از خودش پاچه قصاب رو بگیره؛ یا مادرش زیر هر گرگ و ناسگی بخوابه و برفی رو ترش نکنه.تو فقط یادته که بچه تر که بودی با سنگ به یه سگِ ولگردِ میکروبی حمله میکردی که مبادا پاچه‌ت رو بگیره.

حتما تو هم قهرمانِ یه زندگی هستی؛ بی شک معشوقه ای حاضره سورتمه‌ش رو با تو شریک بشه، من بهتر از خودت میدونم که اگر لازم باشه برای مراقبت از بابات گردن کشی کنی،میکنی. زیر خوابِ هیچ کس نمیشی که یه لقمه بیشتر بخوری؛ حتی مطمعنم اگه با قصاب درگیر بشی، نه خودت پاچه ی قصاب رو میگیری و نه زن و بچه‌ت کاسه داغ تر از آش میشن.

اگه‌ معشوقه ات به تو سورتمه بده شاکی نمیشی، که چرا ابزار حمالی دستت داده؟. تو دیگه بزرگ شدی،من که خوب میدونم اگه کسی برات دم تکون بده هوا برت نمیداره که از یال و کوپالت خوشش اومده و باید طاقچه بالا بذاری براش.

خیلی خوشحالم که اینا رو یاد گرفتی و بزرگ شدی،خیلی خوشحالم که برف تموم میشه و برفی سفید تر برمیگرده.

برفی که اومد بش بگو:

تو خونه ما هیچکس به گرما عادت نداره،همه میخوان تو سرما باشن،واسه همین رفتن،بش بگو ما دوسداریم لرزیدن رو،اصن اومده بودیم بلرزیم و بریم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد