-
یک قربانیِ امید و نوید زندگی؛ بهدین اروند را دریابید!
دوشنبه 5 شهریور 1403 20:03
صفحه رسمی بهدین اروند را با کلیک کردن دنبال کنید پیشگفتار: برای آنچه از او آموختم؛ نذر واجب به جامی آرم بهدین اروند را نزدیک به یک دهه است میشناسم. همین وبلاگ نوشتن را او یادمان داد و همین ها را که شکسته بسته مینویسم از او آموخته ام. در عصری که محتوای شاخص و فاخر کم تولید میشود، به جرات میتوان گفت بهدین اروند محتوای...
-
مرثیه ای برای یک بازگشت:
پنجشنبه 1 شهریور 1403 17:08
اصلاح طلبان به یزد میآیند؛ شاکی و توپ پر، دست خالی و سرشار از ادعا! همزمان با رای اعتماد مجلس به کابینه دکتر پزشکیان و در حالی که بیش از هر زمان از هر سو و جناحی زمزمه "وفاق ملی" شنیده میشود، عده ای از اصلاح طلبان یزد در راهروهای دادگاه و دالان های قوه قضاییه روند بازگشت به بدنه دولت و قوه مجریه را دنبال...
-
جهان چندرنگِ دوران جنگ های جهانی اول و دوم
پنجشنبه 9 تیر 1401 14:07
مقدمه: آنچه با بررسی اسناد و مستندات باقی مانده از جنگ های جهانی اول و دوم به نظرم آمد، مجموعه حوادث، وقایع و جنگ هایی در دوره ای از تاریخ است که به نظر دلایلی به جز آنچه گفته میشود و گفته شده دارد و به عبارتی دیگر واژه " جنگ جهانی" نه به کشورهای جهان که به جنگ هایی که جهان های گوناگون درگیر آن بوده اند...
-
“ روزگارِ برفی”
جمعه 9 اسفند 1398 06:02
من هر طور حساب میکنم جور در نمیاد؛ یه جا کار میلنگه. حالا تازه کمی بزرگتر شدی،سرد و گرم روزگار چشیدی،حکمن بیشتر میفهمی؟ رو همین حساب میگم بذار ته و توشرو در آرم. بنا به خوردن و خوابیدن باشه که سگای ولگرد همین اطراف، هم خوب میخورن؛ هم خوب میخوابن. تازه دمم تکون میدن .البته درست نبود با سگ مقایسهت کردم؛قبول...
-
" پا"
سهشنبه 26 آذر 1398 15:19
چاه، جای دو نفر نیست؛ ولی اونقدرام تنگ نیست که با تیشه بکوبه توی سرم! به بی بی گفتم: “لطفالله دروغ میگه جا تنگه! چشمش دید و زد!”...بیبی چانه انداخت گفت: - باید دومادش کنیم. ولی دوماد نباید یه دست کت شلوار تن کنه؟! لطف الله از چاه در میاومد یه راست میرفت زیر لحاف! گفتم: - کار، کارِ خودته! تو فقط یکی از همین...
-
یزد و خشکسالی های بی پایان اش: « نقدی بر تئاترِ خشکسالی و دروغ به کارگردانیِ سهیلا ستوده نیا»
پنجشنبه 11 مهر 1398 14:05
برای من هیچگاه روشن نشد، چه رسمی است که مخاطب یزدی، پس از خروج از سالن، در عوضِ بررسی چرایی و کم و کیفِ تئاتری که دیده، به خود و دیگری یادآور میشود: «یزد است دیگر»!؟ گویا مخاطبان شهرمان، چک سفید امضا دادهند که صرفا کار را ببیند و لام تا کام حرفَش را هم نزنند. نظر چند مخاطبِ “ خشکسالی ودروغ” هم، دیروز همین بود؛...
-
« رجعتی به خیک و جفتکی به خوک »
شنبه 23 شهریور 1398 22:15
حسین سلطانی بی شک قاجارا اونقدرا که تو این یادداشت میگم جانی نبودن؛ بیشتر مسخره بودنو رو شوخی جنایت میکردن. ته دلشون هیچی نبود؛ خداشاهده. هارت و پورت داشتن فقط طفلکیا. روایتِ اول: ممدلیشاه سال ۱۲۸۵ خورشیدی، محمدعلیمیرزا کمرِ همتو بست و پنهونِ چشم خلقالله پروژه این " وطنِ قهوهیی" رو شوروی کاری کرد....
-
«خوشِ شمالی،شادمان،ابتدای بن بست.» بخش اول: [جیک و جیک مستون]
سهشنبه 12 شهریور 1398 18:50
در مورد من روالش غالب اینطور است که آنکس که دوربین دستش گرفته،میگوید:«کمی پایین تر نگاه کن؛سر و گردنت رو اینقدر خشک نگیر». اغلب اینطور است و به ندرت پیش میآید دوربین به دستی از زاویه ای بالاتر عکسی از من بگیرد که حواسم هم بوده باشد؛به همین خاطر جزییات لحظهی ثبت اینطور عکسها خیلی خوب یادم میماند. وعده کرده بودم...
-
دادخواستِ ادبی
پنجشنبه 7 شهریور 1398 02:39
نشری به نام “عطران” که من آخر نفهمیدم،فعالیتش بر کدام یک از شاخه های ادبی،زیست محیطی،آب و فاضلاب و یا علوم ناپیدایی استوار شده؟ از سال ۱۳۹۵ با استفاده از موضوعاتی مربوط به مهندسی آب و فاضلاب فعالیت هایی در حیطهی نوشتن آغاز کرد که در سال ۱۳۹۷ مطلع شدیم نشر مذکور چرخشی به سوی فعالیت های ادبی چون برگزاری جشنواره و ......
-
“ مذاکره کننده موفق ”
سهشنبه 5 شهریور 1398 15:45
همانطور که امروزه،هر کاری کنندهی خودش را میخواهد،مذاکره هم از دیدِ یک کردهکار[کارکرده] کننده خود را میطلبد. میخواستم از مذاکره کنندهی موفق بگویم؛به خود گفتم اول باید یک مذاکره موفق پیدا کنم؛گشتم نبود و نگردید که نیست؛تخمش را ملخ بلعیده.یکی هم نیست بگوید: . . . . «دِ آخه ملخ؛تو رو چه به مذاکره؟» یکسری مذاکرات که...
-
«یاوری که داورش کردیم.»
سهشنبه 5 شهریور 1398 13:02
معطل مانده بود، انگشت کوچکش را چطور بجنباند که ما بقی انگشت هایش جُم نخورد.هر چه قدر گفتم نمیشود به گوشش نرفت که نرفت.ما تحت خودش را پاره میکرد و نهایتا دو تای آخری ثابت میماند بقیه میجنبید. از ابتدا گفتم چُس توی ریشش بمالید ولی لیلی به لالایش نگذارید،هِی پوزخند زدند گفتند:بگذار دلش خوش باشد،چه کار به کار کسی...