صفحه رسمی بهدین اروند را با کلیک کردن دنبال کنید
پیشگفتار:
برای آنچه از او آموختم؛ نذر واجب به جامی آرم
بهدین اروند را نزدیک به یک دهه است میشناسم. همین وبلاگ نوشتن را او یادمان داد و همین ها را که شکسته بسته مینویسم از او آموخته ام. در عصری که محتوای شاخص و فاخر کم تولید میشود، به جرات میتوان گفت بهدین اروند محتوای فاخر تولید می کند. من هم مانند بسیاری از مخاطبانش از شعر و با خواندن یکی از تسبیحاتش مجذوبش شدم؛ در داستان هایش فهمیدم آنچه این نویسنده میداند و میگوید باتمام آنچه تا پیش از او از دیگران شنیده و خوانده یا فهمیده ام، تفاوت آشکار دارد. او مدام درد را کنار مُسکن مینویسد و بعد از آنکه تلخی اش را به جان میخرد میان داستان ها مینشاند و خواننده را به آرامی غرق گزاره و نهادها میکند.
دنیای داستان های بهدین اروند دنیای ساده ای است که هر آدم زنده ای را درونش شریک میکند. او راویِ مسلطی است به آن قصه ها که خلق میکند. دانای کلِ دل بزرگ و مهربانی که هم لات قصه اش هزار حکمت بلد شده است، هم عارف و درویش داستان هایش با زبان تخس ترین پسر بچه ها سخن میگوید.
بهدین اروند در آثارش پیش از هر چیز عاشق انسان بودن خود را به رخمان میکشد و دلگرممان میکند که هنوز میان ما یک عاشق امیدوار هم که شده زنده است. بهدین حتما نمود عینی آن بیت منزوی است که میگوید:
"هر کس رسید از عشق ورزیدن به انسان گفت
اما تو را، ای عاشق انسان! کسی نشناخت
بهدین اروند به تازگی یک سایت رسمی و مرجعی گرانبها و ارزشمند خلق کرده است. او در کنار انتشار داستان، جستار و شعرهایش دانشنامه ای فراگیر از دیگر آثار ادیبان، رقیبان و بزرگان ادبی گردآوری کرده و در اختیار علاقه مندان قرار می دهد. این حتما یک نقطه عطف در شناخت بهتر یک هنرمند مولف و ادیب موفق است. آثار ارزشمند بهدین اروند را همانطور که خود به درستی دریافته نمیتوان ارزش گذاری مادی کرد. از این رو این پیشگام خلاق و دریادل ادبی صرفا در مبدله ای که خود به خوبی در صفحه آثارش ارائه داده میتوان خرید.
صفحه رسمی بهدین اروند را اینجا مشاهده و مطالعه کنید
اصل داستان
آنچه در ادامه میخوانید یک داستان از بهدین اروند است
من از هشتسالگی شروع به خودکشی کردم؛ درست وقتی بابامسعود داد زد: «پونصد ساله داری درس میخونی هر روز گُهتر میشی!» و مامان جواب داد: «ادب داشته باش بیمَشعَر!» من، به همراه علمِ عاشورا، از پشتبام سقوط کردم توی حیاطخلوت و بند اول به پایان رسید.
پاراگراف بعد، توی مطب یک روانکاو روانی به اسم دکتر دباغ به هوش آمدم که دهانش تف میپراند روبرو. شنیدم که بابا هنوز داشت داد میزد: «اصلا تو مادری؟» و مامان جواب میداد: « مسعود صدای منو درنیار!»… گفتم عادت دارم هروقت اینها [بابامسعود و مامان را نشان دادم] این شکلی[دستهام را توی هوا تکان دادم] دعواشان بشود، بروم بالای پشت بام. گفتم آن روز تکیه داده بودم به عَلَمِ عاشورا که یکهو در رفت و مهارش پیچید به پام، مرا هم کشاند پایین.
دباغ کتابی که توی دستش داشت بست، عینکش را عینِ فین آورد نوک استخوانِ بینی، پرسید: «مگه توی خانواده سابقهی خودکشی دارین؟» و بابا مسعود تمام اُوردزهاش را خودکشی به حساب آورد و با افتخار جواب داد: «من! هشت بار» دباغ هم ،پیروزمندانه، نتیجه گرفت که با نوعی “خودکشی” آیینی طرفیم…
پرسیدم:
– خُودکُشی؟ اَصلاً مَگِه میشِه کَسی دیگِه به جامون بِمیرِه؟
وضعیتم “وخیم” ارزیابی شد و بابا و مامان تصمیم گرفتند بخاطر روحیهی من هم که شده همدیگر را بیشتر تحمل کنند؛ طلاقشان عقب افتاد و همین وضعیت را وخیمتر کرد. معلمها دیگر خودشان را درگیرِ من نمیکردند؛ زن بودند و از نگاه به تولهنری که سابقهی خودکشی داشت میترسیدند. بچهها و رفقا هم. مثلِ حضرت موسی، زنگهای تفریح، توی حیاط، جمعیت در مقابلم میشکافت و دور میشد. بابا و مامان –هم- با مراعات تمام جنگ و دعواشان را به غیبت من موکول کردند، ولی [خب] جای مراعات روی چشم و چالِ آدم میماند؛ مامان، زمستان و تابستان، عینک بزرگ آفتابی داشت و حتی توی مطب هم آن را از روی کبودی چشمش برنمیداشت و نمیدید کتابی که دوشنبهها توی دستِ دباغ است هیچوقت عوض نمیشود.
من همان ماه اول از روی قوس بینی منشی فهمیدم طرف دخترِ دباغ است، فهمیدم که جز من و دباغ و نویسندهی آن کتاب، حتی بلبلهای مطب هم مادهاند، دانستم روزهای دوشنبه یک دختر جوانِ رنگپریده قبل از من و پریچشمبلبلی بعد از من نوبت دارند. بعد از مدتی دیگر آن دختر جوان را ندیدم؛ اما پریچشمبلبلی پای ثابتِ مطب بود: یک خندهی باریک و قرمز روی چانهاش داشت، جیغترین لباسهاش را میپوشید میآمد بغل دستِ من مینشست و چشمهاش، چشمهای یک مرده بود؛ چشمهای یک بلبل مرده.
یکبار، توی یکی از جلسات، از دباغ پرسیدم: «پریا پرندهن یا ماهی؟» دستپاچه جواب داد معلومه. پرسیدم: «که پرندهن؟» گفت: «تو چی دوست داری؟»
دیدم دارد پرت میگوید؛ زدم زیر بحث: گفتم دوست دارم عید باشد و بابا و مامان بخندند. گفت: «مادرت زن خندهروییه» و من خوشم نیامد. همان شب با بابامسعود شرط کردم یا خودش دوشنبهها بیاید مدرسه اجازهام را بگیرد یا خودم تنهایی میروم مطب. پرسید چرا؟ بهانه را دادم دستش؛ دیدم مراعات را گذاشت کنار، با کمربند افتاد به جان مامان و بهام فهماند که همراهم نمیآید. دوشنبهی بعد، خودم، لشتم را کول گرفتم بردم دباغخانه!
دیر کرده بودم. وقتی رسیدم پریچشمبلبلی به جای من رفته بود داخل و صدای لوندِ خندههاش میآمد. ولو شدم روی صندلیِ همیشگی، کنار شوفاژ.
مطب بوی قاعدگی میداد و هربار که پری قهقهه میزد بلبلها خودشان را میکوفتند به دیوارهی قفس. دخترِ دباغ هرچه با خودنویس روی سررسیدِ قدیمیاَش مثلث و خر و گاو خطخطی کرد خالی نشد؛ بلندشد با استخوانِ انگشت چند تقهی خشک به درِ مطب زد؛ جوابی نیامد… چند تقهی دیگر؛ اینبار بلندتر… صدای پاشنهای از پشت در نزدیکا گرفت. سالن سکوت کرد… اعصابِ دباغ را نداشتم. وسوسهام گرفت بلند بشوم بزنم بیرون که لنگهی در چرخید و پریچشمبلبلی با تهماندهای از خنده توی چارچوباش ظاهر شد. داشت- رو به جایی که ما نمیدیدیم- میگفت: « تو تحمل نمیکنی!» و رو برگرداند مرا دید چشمهاش برقی زد. آمد سمتم مهربان شد گفت: «کی حوصلهی دباغو داره؟! بریم بهارگرد؟» و دست دراز کرد، مثل مهار پیچید به ساعدم.
…
من میتوانستم همانجا بمانم؛ یک پسریچهی ده/یازدهساله که پدر و مادرش از خودکشیش نااُمیدند. میتوانستم – بچهی خوبی باشم زنده بمانم. اما رفتم بهارگرد؛ از پاییزِ پیش، یکریز، باران باریده بود و زمین بهشت بود: سبزِ سیر تآ غروب. یک خشاب ترامادول خالی میکردیم میافتادیم به هوارِ خیابانِ ساحلی و کون به کون سیگار میکشیدیم چرت میگفتیم.
نگفت مرضش چیست. اما فهمیدم به قدرِ سنّ من مشتری دباغ بوده، فهمیدم بچهای داشته، یک انگشتر با نگین سبزلجنی و یک بالکن آجری، پیشخوانِ خانهاَش. روزی هشتتا قرص نارنجی و دو حب قرص خواب و یک خشاب مسکن میخورد. از سوال و خیارشور و دباغ بدش میآمد. میپرسیدم: «چرا میری پیشش پس؟» ناراحت میشد؛ اینوقتها تیک داشت پرههای گوشتی را که توی لپش بود بجود. با خواهرش میراثخوار مادرشان بود و همیشه از سمتِ پلسفید پیداش میشد.
همین. یکبار گفتم مرا جوری نگاه میکند که انگار آشناترم. گفتم:
– انگار داری یه نفر دیگه رو میبینی.
لپش را جوید چیزی نگفت. اما همانشب یک قرصِ تازه رو کرد و نصفش را گذاشت کف دستم، پرسید:
– هستی؟
گرفتم انداختم بالا، گفتم:
– توو راهم.
و هردومان خندیدیم. اما نیم ساعت بعد، بدنم گر گرفت دل و رودهاَم پیچید بههم؛ جانم را بالا آوردم گفتم: «گه خوردم!» و از هوش رفتم. فرداش غروب هوشیار شدم؛ سرم توی دامنِ پری بود و صداش را میشنیدم که خسته و خرد و خوابالو، خیمه زده بود روی تنم و مرا به اسم یک نفر دیگر صدا میکرد.کف از بینی و دهنم زده بود بیرون. منگ و سست، چشمهام را وا کردم دیدم چقدر پیر شده؛ دستهاش را قابِ صورتم گرفته بود و لبهاش میجنبید میگفت: « حسین… حسین».
همین؛ این تمامِ واقعیتی بود که از پریا میدانستم. سه سال، هر غروب، خیابان ساحلی را گز کردیم و چرند گفتیم خندیدیم اما دیگر توی زندگیاش دماغ نچرخاندم. عوضش هردومان میدانستیم که اگر هایده ورزشکار بود کشتیگیر میشد یا وزنهبردار. میدانستیم پاییز سوزش بیشتر است یا جای حرفهای دباغ؛ که دیوس نامردتر است یا ترسو. هردومان میدانستیم کدام دسته از مردها دخترکوچولو دوست دارند، کدامشان ننه، کدام رفیق. حتی فرقی که در رنگ ماتیکهاست را؛ یادم داده بود که زنها از شقیقه مو سفید میکنند، مردها از سبیل. بابامسعود میگفت: «این زنیکه کیه ؟» بلد بودم بگویم: «”این” نه “ایشون”؛ زنیکه هم عمهی باباته؛ ریفیقمه! بعدشم: کیه و انطاکیه!»
… بابامسعود چندبار خودش را زد به نشنیدن، چندباری چشمهاش گرد شد، چندباری هم خواباند بیخ گوشم؛ اما آخرش خیط شد، کم آورد آوردزِ آخر را زد. زمستان بود؛ نزدیک عید. یک مثقال تریاک کشیدم و خاکش کردیم ورِ دل مامانبزرگ که از اول گفته بود دختر شهریها به درد زندگی نمیخورند! مامان هم کتابها و رنگموهاش را برداشت رفت کوی اساتید دانشگاه؛ رفتنا شنیدم که گفت: کاش مرده بودی. یک دسته موی سفید را از شقیقههاش تپاند زیر روسری گفت: کاش مرده بودی همهمونو نجات میدادی!
– “کاشکی” رو کاشتن سبز نشد! وگرنه کی به کیه؟
جل و پلاسم را جمع کردم رفتم توی یک سوییت سی و پنج متری، سربارِ پریچشمبلبلی و خواهرش سهیلا. پری، دمِ در، دو تا سیگار گیراند، یکی داد دستم گفت باید دوباره شروع کنم. آمدم بگویم:«سرت سلامت» که خواهرش در را وا کرد رو به همهی آن زندگیِ لجنی که پشت سرم بود گفت: «سلام»
همین.
شب، تمامِ شب، دستهام را سایبان چشمهام کردم بخوابم که دیدم چشمهاش راحتم نمیگذارد؛ دیدم هنوز پشتِ دراَم. تا صبح پهلو به پهلو غلت زدم و خودم را ژکیدم که: «دَیوس! سَرِ سُفرِهی پَری، توو نَخِ آبجیشی ؟»… ولی باز میآمد روی زبانم: «عَلیکِ سلام!… عَلیکِ سلام!…»
پری، کلهی سحر، بساطم را پرت کرد توی راهرو، هرّی انداخت به دُماَم. تا آمدم بگویم: “چی به چیه؟” زد بیخ گوشم: «هرزهچیه!» آمدم کَل بیندازم که با غیض فیره کشید: «خفه!»… و بغضم گرفت؛ گلوم گرم شد، خودم را روبروی همهچیز تنها دیدم. سهیلا داشت هاج و واج تماشامان میکرد.
– پری؟!
– گفتم خفه!
– خودت نگفتی اگه چشاش برق زد، یعنی آره…؟!
هلام داد انداختام بیرون.
دمِ در، دو نخ سیگار گیراندم برگشتم نشستم روی صندلیِ سابق، کنار شوفاژ، لای بیوههای نیمچهدیوانهای که دباغ دق میداد. تا بهار حقِ ویزیت داشتم و روی نسکافههای مجانیِ سالنِ انتظارِ مطب [ و البت کتابهایی که از دباغ کِش میرفتم] حساب وا کرده بودم. عنِ ماجرا اینجا بود که چند ساعت در هفته –هم- باید منبرِ دباغ را شنیدار میشدم که بعد از تماشای سرتاپام یک دور لعاب دهانش را تف میکرد میپراند توی سر و صورتم و میپرسید: «تو خجالت نمیکشی؟!» و شروع میکرد حرفهایی میزد که البت تکرار، زهرشان را گرفته بود. بعداً که غلظتِ نسکافههاشان کم شد و فقط کتابهای مرجع باقی ماند [و البت جیب من کفافِ محدودی داشت] زبان درآوردم گفتم:
– یه چیزی بپرسم دکتر؟پری میدونه اون قرص نارنجیا چیه؟
– به شما ارتباطی نداره.
– ولی به تو داره؛ اونقدر ترامادول واسهش تجویز کردی که بچهش زیر سینهش خفه شد، شوهرش طلاق گرفت و تو عین ترسوا کپیدی پشت کتابات هیچ غلطی نکردی!
– خجا…
تمامِ آن زمستان تمرین کرده بودم تا در بلندترین هجایِ کلمهی خجالت، درست وسطِ “الف”اش، تمام خلطِ سینهام را تف کنم توی گالهی دباغ و خدا را [تنها بخاطر همین کرامتاش] صدهوارمرتبه شکر که تُفام به خطا نرفت.
سرخ شد، قورت داد و زدم زیر خنده؛ با شیطنت بلند شدم، در آستانهی چهارچوب، رو به دخترش دست دراز کردم با یک لبخند مطمئن گفتم:
– بریم بهارگرد؟
که البت نیامد و خیط شدم خودم زدم بیرون.
اولین پارک، اولین نیمکت خودم را لوله کردم و چانهام را فرو بردم توی یقهی کاپشن. آخرین کتابی که از دباغ کش رفته بودم کتاب همیشگیاش بود: کتاب مقدسش: یک قسم مقاله از یک مشت آدمِ حشری در توجیه گندهایی که زده بودند که تا صبح توی سطل زبالهی پارک –پَرّه به پَرّه- فندک گرفتم سوزاندمشان. تا بهار، چندتایی سوز مانده بود اما برای اولین بار [لای سگلرزههام] گفتم خوب شد نمردم. تا صبح به خودم خندیدم و گفتم خوب شد نمردم.
صبح، کسی شانهام را تکان داد؛ فکر کردم پارکبان است. محل ندادم. صدام کرد. پری بود. یک تاکسی دربست گرفت لاشهام را رساند به یک تختخوابِ گرم و یک بشقاب سوپ و چند قاشق شربتِ سینه. فحشم میداد و قاشق میتپاند توی دهانم:
– اینجوریاس مرتیکهی لوس؟
و برای بار هزارم قصهی انگشتر را با نگین سبز لجنی تعریف کرد که دو تا لکهی سفید در زمینهاش داشته؛ دو تا لکه شبیه به حلقهی یک چشم که با خوابیدنِ پری، محو میشدهاند و پری بعد از گم کردن نگینش دیگر روی خوشی را توی زندگیِ نکبتش ندیده؛ گفت:
– پریا ماهیاَن؛ اگه پرنده بود پر میگرفت میپرید از این لجن.
…
… خواب دیدم مامان و پری و سهیلا و آن دخترِ جوانِ رنگ پریده که قبل از من نوبت داشت، با آن دیوس، کیپ تا کیپ نشستهاند توی پذیرایی و منتظر مناند؛ دباغ یک خمرهی بزرگ شراب توی بغلش گرفته و مامان “سلامتی” میدهد. سهیلا با سر به جای خالی کنارش اشاره میکند. من [منِ گیج، منِ خر] میروم بغلدستش خمره را میگیرم تا ته سر میکشم؛ دباغ میگوید [یا فکر میکنم که میخواهد بگوید]: «تو خجالت نمیکشی؟!» که من یک مشت میکوبانم توی دهانش:
– باید قبل از محرم تمومِش کنیم!
…
از دور صدای سنج میآمد؛ صدای دمّام. با هول بیدار شدم پری را صدا کردم. گلوم خشک بود؛ صدایم درنمیآمد. دوباره صدا کردم؛ کسی جواب نداد. لاشهام را رساندم لبهی تخت، نشستم. به هرجان کندنی بود لباسهام را پوشیدم، کمر راست کردم، آمدم دستگیرهی در را بچرخانم سهیلا از پشت سرم گفت:
– کجا؟
مثل دزدی که مچش را گرفته باشند خودم را باختم:
– برم تمومش کنم.
کلهاش لای کابینتها بود و یک پیشبندِ قرمز از گردنش آویزان.
– کجا؟
… فکرش را نکرده بودم. دستم روی دستگیره خشک ماند:
– کجا تموم شه بهتره؟
گردن کشید عقبترک، نگاهم کرد:
– میخوای بری بمیری؟
– خودمو بکشم.
– فرقش چیه؟
ایبابا! دوست داشتم جلوم دربیاید، کابینتها را بکوبد به هم، دستم را بگیرد دو تا فحشاَم بدهد ببرد بخوابانَدَم؛ دوست داشتم عین مهار بپیچد بهام، ببردم یک ورِ دیگر، اما سادهتر از این قصهها بود: چیزی نگفت تا خودم، خوب، حرفهام را از خودم بشنوم:
– بمیری همه راحت میشن… ولی خودکشی انگار همیشه بدموقعتره: میرینه به زندگیِ بقیه.
– … واه! کی گفته؟
چندبار رو به چشمهای خنگاش پلک زدم؛ دوست داشتم بخندم و لبهاش را -که عین ماهی جمع کرده بود تا بگوید “واه”- ببوسم؛ اما خماری و زمستان استخوانم را کبود کرده بود؛ با همان ژست جواب دادم:
– اونی که زنده میمونه… همین گند نمیزنه به قصه؟
– …
– یه چیزی بپرسم؟
– …
– حسین کیه؟
خندید:
– تویی که.
و صدای زنگِ در بلند شد؛ مثل یک خیال از جلوم جَست، در را وا کرد و خندهاش – رو به جایی که ما نمیدیدیم- شکفت:
– گفتم تحمل نمیکنی!
داستانی از بهدین اروند