صفحه رسمی حسین سلطانی

صفحه رسمی حسین سلطانی

اینجا به داستان ها می پردازم
صفحه رسمی حسین سلطانی

صفحه رسمی حسین سلطانی

اینجا به داستان ها می پردازم

یک قربانیِ امید و نوید زندگی؛ بهدین اروند را دریابید!



صفحه رسمی بهدین اروند را با کلیک کردن دنبال کنید


پیشگفتار:

برای آنچه از او آموختم؛ نذر واجب به جامی آرم


بهدین اروند را نزدیک به یک دهه است می‌شناسم. همین وبلاگ نوشتن را او یادمان داد و همین ها را که شکسته بسته می‌نویسم از او آموخته ام. در عصری که محتوای شاخص و فاخر کم تولید میشود، به جرات میتوان گفت بهدین اروند محتوای فاخر تولید می کند. من هم مانند بسیاری از مخاطبانش از شعر و با خواندن یکی از تسبیحاتش مجذوبش شدم؛ در داستان هایش فهمیدم آنچه این نویسنده می‌داند و می‌گوید باتمام آنچه تا پیش از او از دیگران شنیده و خوانده یا فهمیده ام، تفاوت آشکار دارد. او مدام درد را کنار مُسکن می‌نویسد و بعد از آنکه تلخی اش را به جان می‌خرد میان داستان ها می‌نشاند و خواننده را به آرامی غرق گزاره و نهادها می‌کند. 

دنیای داستان های بهدین اروند دنیای ساده ای است که هر آدم زنده ای را درونش شریک می‌کند. او راویِ مسلطی است به آن قصه ها که خلق می‌کند. دانای کلِ دل بزرگ و مهربانی که هم لات قصه اش هزار حکمت بلد شده است، هم عارف و درویش داستان هایش با زبان تخس ترین پسر بچه ها سخن می‌گوید.

بهدین اروند در آثارش پیش از هر چیز عاشق انسان بودن خود را به رخ‌مان می‌کشد و دلگرم‌مان می‌کند که هنوز میان ما یک عاشق امیدوار هم که شده زنده است. بهدین حتما نمود عینی آن بیت منزوی است که می‌گوید:

"هر کس رسید از عشق ورزیدن به انسان گفت

اما تو را، ای عاشق انسان! کسی نشناخت

 

بهدین اروند به تازگی یک سایت رسمی و مرجعی گرانبها و ارزشمند خلق کرده است. او در کنار انتشار داستان، جستار و شعرهایش دانشنامه ای فراگیر از دیگر آثار ادیبان، رقیبان و بزرگان ادبی گردآوری کرده و در اختیار علاقه مندان قرار می دهد. این حتما یک نقطه عطف در شناخت بهتر یک هنرمند مولف و ادیب موفق است. آثار ارزشمند بهدین اروند را همانطور که خود به درستی دریافته نمیتوان ارزش گذاری مادی کرد. از این رو این پیشگام خلاق و دریادل ادبی صرفا در مبدله ای که خود به خوبی در صفحه آثارش ارائه داده میتوان خرید. 

صفحه رسمی بهدین اروند را اینجا مشاهده و مطالعه کنید 


اصل داستان

آنچه در ادامه میخوانید یک داستان از بهدین اروند است 


ولی وقتی از خودکشی می نویسم نباید پای راوی را بیاورم وسط


من از هشت‌سالگی شروع به خودکشی کردم؛ درست وقتی بابامسعود داد زد: «پونصد ساله داری درس می‌خونی هر روز گُه‌تر می‌شی!» و مامان جواب داد: «ادب داشته باش بی‌مَشعَر!» من، به همراه علمِ عاشورا، از پشت‌بام سقوط کردم توی حیاط‌خلوت و بند اول به پایان رسید.

پاراگراف بعد، توی مطب یک روانکاو روانی به اسم دکتر دباغ به هوش آمدم که دهانش تف می‌پراند روبرو. شنیدم که بابا هنوز داشت داد می‌زد: «اصلا تو مادری؟» و مامان جواب می‌داد: « مسعود صدای منو درنیار!»… گفتم عادت دارم هروقت این‌ها [بابامسعود و مامان را نشان دادم] این شکلی[دست‌هام را توی هوا تکان دادم] دعواشان بشود، بروم بالای پشت بام. گفتم آن روز تکیه داده‌ بودم به عَلَمِ عاشورا که یک‌هو در رفت و مهارش پیچید به پام، مرا هم کشاند پایین.

دباغ کتابی که توی دستش داشت بست، عینکش را عینِ فین آورد نوک استخوانِ بینی، پرسید: «مگه توی خانواده سابقه‌ی خودکشی دارین؟» و بابا مسعود تمام اُوردزهاش را خودکشی به حساب آورد و با افتخار جواب داد: «من! هشت بار» دباغ هم ،پیروزمندانه، ‌نتیجه گرفت که با نوعی “خودکشی” آیینی طرفیم…

 پرسیدم:
– خُودکُشی؟ اَصلاً مَگِه می‌شِه کَسی دیگِه به جامون بِمیرِه؟

 وضعیتم “وخیم” ارزیابی شد و بابا و مامان تصمیم گرفتند بخاطر روحیه‌ی من هم که شده همدیگر را بیشتر تحمل کنند؛ طلاق‌شان عقب افتاد و همین وضعیت را وخیم‌تر ‌کرد. معلم‌ها دیگر خودشان را درگیرِ من نمی‌کردند؛ زن بودند و از نگاه به توله‌نری که سابقه‌ی خودکشی داشت می‌ترسیدند. بچه‌ها و رفقا هم. مثلِ حضرت موسی، زنگ‌های تفریح، توی حیاط، جمعیت در مقابلم می‌شکافت و دور می‌شد. بابا و مامان –هم- با مراعات تمام جنگ و دعوا‌شان را به غیبت من موکول کردند، ولی [خب] جای مراعات‌ روی چشم و چال‌ِ آدم می‌ماند؛ مامان، زمستان و تابستان، عینک بزرگ آفتابی داشت و حتی توی مطب هم آن را از روی کبودی چشمش برنمی‌داشت و نمی‌دید کتابی که دوشنبه‌ها توی دستِ دباغ است هیچ‌وقت عوض نمی‌شود.

 من همان ماه اول از روی قوس بینی منشی فهمیدم طرف دخترِ دباغ است، فهمیدم که جز من و دباغ و نویسنده‌ی آن کتاب، حتی بلبل‌های مطب هم ماده‌اند، دانستم روزهای دوشنبه یک دختر جوانِ رنگ‌پریده قبل از من و پری‌چشم‌بلبلی بعد از من نوبت دارند. بعد از مدتی دیگر آن دختر جوان را ندیدم؛ اما پری‌چشم‌بلبلی پای ثابتِ مطب بود: یک خنده‌ی باریک و قرمز روی چانه‌اش داشت، جیغ‌ترین لباس‌هاش را می‌پوشید می‌آمد بغل دستِ من می‌نشست و چشم‌هاش، چشم‌های یک مرده بود؛ چشم‌های یک بلبل مرده.

 یک‌بار، توی یکی از جلسات، از دباغ پرسیدم: «پریا پرنده‌ن یا ماهی؟» دستپاچه جواب داد معلومه. پرسیدم: «که پرنده‌ن؟» گفت: «تو چی دوست داری؟»

دیدم  دارد پرت می‌گوید؛ زدم زیر بحث: گفتم دوست دارم عید باشد و بابا و مامان بخندند. گفت: «مادرت زن خنده‌روییه» و من خوشم نیامد. همان شب با بابامسعود شرط کردم یا خودش دوشنبه‌ها بیاید مدرسه اجازه‌ام را بگیرد یا خودم تنهایی می‌روم مطب. پرسید چرا؟ بهانه را دادم دستش؛ دیدم مراعات را گذاشت کنار، با کمربند افتاد به جان مامان و به‌ام فهماند که همراهم نمی‌آید. دوشنبه‌ی بعد، خودم، لشتم را کول گرفتم بردم دباغ‌خانه!

 دیر کرده بودم. وقتی رسیدم پری‌چشم‌بلبلی به جای من رفته بود‌ داخل و صدای لوندِ خنده‌هاش می‌آمد. ولو شدم روی صندلیِ همیشگی، کنار شوفاژ.

 مطب بوی قاعدگی می‌داد و هربار که پری قهقهه می‌زد بلبل‌ها خودشان را می‌کوفتند به دیواره‌ی قفس. دخترِ دباغ هرچه با خودنویس روی سررسیدِ قدیمی‌اَش مثلث و خر و گاو خط‌خطی کرد خالی نشد؛ بلندشد با استخوانِ انگشت چند تقه‌ی خشک به درِ مطب زد؛ جوابی نیامد… چند تقه‌ی دیگر؛ این‌بار بلندتر… صدای پاشنه‌ای از پشت در نزدیکا گرفت. سالن سکوت کرد… اعصابِ دباغ را نداشتم. وسوسه‌ام گرفت بلند بشوم بزنم بیرون که لنگه‌ی در چرخید و پری‌چشم‌بلبلی با ته‌مانده‌ای از خنده توی چارچوب‌اش ظاهر شد. داشت- رو به جایی که ما نمی‌دیدیم- می‌گفت: « تو تحمل نمی‌کنی!» و رو برگرداند مرا دید چشم‌هاش برقی زد. آمد سمتم مهربان شد گفت: «کی حوصله‌ی دباغو داره؟! بریم بهارگرد؟» و دست دراز کرد، مثل مهار پیچید به ساعدم.

من می‌توانستم همانجا بمانم؛ یک پسریچه‌ی ده/یازده‌ساله که پدر و مادرش از خودکشی‌ش نااُمیدند. می‌توانستم – بچه‌ی خوبی باشم زنده بمانم. اما رفتم بهارگرد؛ از پاییزِ پیش، یکریز، باران باریده بود و زمین بهشت بود: سبزِ سیر تآ غروب. یک خشاب ترامادول خالی می‌کردیم می‌افتادیم به هوارِ خیابانِ ساحلی و کون به کون سیگار می‌کشیدیم چرت می‌گفتیم.

نگفت مرضش چیست. اما فهمیدم به قدرِ سنّ من مشتری دباغ بوده،  فهمیدم بچه‌ای داشته، یک انگشتر با نگین سبزلجنی و یک بالکن آجری، پیشخوانِ خانه‌‌اَش. روزی هشت‌تا قرص نارنجی و دو حب قرص خواب و یک خشاب مسکن می‌خورد. از سوال و خیارشور و دباغ بدش می‌آمد. می‌پرسیدم: «چرا میری پیشش پس؟» ناراحت می‌شد؛ این‌وقت‌ها تیک داشت پره‌های گوشتی را که توی لپش بود بجود. با خواهرش میراث‌خوار مادرشان بود و همیشه از سمتِ پل‌سفید پیداش می‌شد.

همین. یک‌بار گفتم مرا جوری نگاه می‌کند که انگار آشناترم. گفتم:

–          انگار داری یه نفر دیگه رو می‌بینی.

لپش را جوید چیزی نگفت. اما همان‌شب یک قرصِ تازه رو کرد و نصفش را گذاشت کف دستم، پرسید:

–          هستی؟

گرفتم انداختم بالا، گفتم:

–          توو راهم.

و هردومان خندیدیم. اما نیم ساعت بعد، بدنم گر گرفت دل و روده‌اَم پیچید به‌هم؛ جانم را بالا آوردم گفتم: «گه خوردم!» و از هوش رفتم. فرداش غروب هوشیار شدم؛ سرم توی دامنِ پری بود و صداش را می‌شنیدم که خسته و خرد و خوابالو، خیمه زده بود روی تنم و مرا به اسم یک نفر دیگر صدا می‌کرد.کف از بینی و دهنم زده بود بیرون. منگ و سست، چشم‌هام را وا کردم دیدم چقدر پیر شده؛ دست‌هاش را قابِ صورتم گرفته بود و لب‌هاش می‌جنبید می‌گفت: « حسین… حسین».

همین؛ این تمامِ واقعیتی بود که از پریا می‌دانستم. سه سال، هر غروب، خیابان ساحلی را گز کردیم و چرند گفتیم خندیدیم اما دیگر توی زندگی‌اش دماغ نچرخاندم. عوضش هردومان می‌دانستیم که اگر هایده ورزشکار بود کشتی‌گیر می‌شد یا وزنه‌بردار. می‌دانستیم پاییز سوزش بیشتر است یا جای حرف‌های دباغ؛ که دیوس نامردتر است یا ترسو. هردومان می‌دانستیم کدام دسته از مردها دخترکوچولو دوست دارند، کدام‌شان ننه‌، کدام‌ رفیق. حتی فرقی که در رنگ ماتیک‌هاست را؛ یادم داده بود که زن‌ها‌ از شقیقه مو سفید می‌کنند، مردها از سبیل. بابامسعود می‌گفت: «این زنیکه کیه ؟» بلد بودم بگویم: «”این” نه “ایشون”؛ زنیکه هم عمه‌ی باباته؛ ریفیقمه! بعدشم: کیه و انطاکیه!»

… بابامسعود چندبار خودش را زد به نشنیدن، چندباری چشم‌هاش گرد شد، چندباری هم خواباند بیخ گوشم؛ اما آخرش خیط شد، کم آورد آوردزِ آخر را زد. زمستان بود؛ نزدیک عید. یک مثقال تریاک کشیدم و خاکش کردیم ورِ دل مامان‌بزرگ که از اول گفته بود دختر شهری‌ها به درد زندگی نمی‌خورند! مامان هم کتاب‌ها و رنگ‌موهاش را برداشت رفت کوی اساتید دانشگاه؛ رفتنا شنیدم که ‌گفت: کاش مرده بودی. یک دسته موی سفید را از شقیقه‌هاش تپاند زیر روسری‌ گفت: کاش مرده بودی همه‌مونو نجات می‌دادی!

–          “کاشکی” رو کاشتن سبز نشد! وگرنه کی به کیه؟

 جل و پلاسم را جمع کردم رفتم توی یک سوییت سی و پنج متری، سربارِ پری‌چشم‌بلبلی و خواهرش سهیلا. پری، دمِ در، دو تا سیگار گیراند، یکی داد دستم گفت باید دوباره شروع کنم. آمدم بگویم:«سرت سلامت» که خواهرش در را وا کرد رو به همه‌ی آن زندگیِ لجنی که پشت سرم بود گفت: «سلام»

همین.

شب، تمامِ شب، دست‌هام را سایبان چشم‌هام کردم بخوابم که دیدم چشم‌هاش راحتم نمی‌گذارد؛ دیدم هنوز پشتِ دراَم. تا صبح پهلو به پهلو غلت زدم و خودم را ژکیدم‌ که: «دَیوس! سَرِ سُفرِه‌ی پَری، توو نَخِ آبجیشی ؟»… ولی باز می‌آمد روی زبانم: «عَلیکِ سلام!… عَلیکِ سلام!…»

 پری، کله‌ی سحر، بساطم را پرت کرد توی راهرو، هرّی انداخت به دُم‌اَم. تا آمدم بگویم: “چی به چیه؟” زد بیخ گوشم: «هرزه‌چیه!» آمدم کَل بیندازم که با غیض فیره کشید: «خفه!»… و بغضم گرفت؛ گلوم گرم شد، خودم را روبروی همه‌چیز تنها دیدم. سهیلا  داشت هاج و واج تماشامان می‌کرد.

–          پری؟!

–          گفتم خفه!

–          خودت نگفتی اگه چشاش برق زد، یعنی آره…؟!

هل‌ام داد انداخت‌‌ام بیرون.

دمِ در، دو نخ سیگار گیراندم برگشتم نشستم روی صندلیِ سابق، کنار شوفاژ، لای بیوه‌های نیمچه‌دیوانه‌ای که دباغ دق می‌داد. تا بهار حقِ ویزیت داشتم و روی نسکافه‌های مجانی‌‌ِ سالنِ انتظارِ مطب [ و البت کتاب‌هایی که از دباغ کِش می‌رفتم] حساب وا کرده بودم. عنِ ماجرا این‌جا بود که چند ساعت در هفته –هم- باید منبرِ دباغ را شنیدار می‌شدم که بعد از تماشای سرتاپام یک دور لعاب دهانش را تف می‌کرد می‌پراند توی سر و صورتم و می‌پرسید: «تو خجالت نمی‌کشی؟!» و شروع می‌کرد حرف‌هایی می‌زد که البت تکرار، زهرشان را گرفته بود. بعداً که غلظتِ نسکافه‌هاشان کم شد و فقط کتاب‌های مرجع باقی ماند [و البت جیب من کفافِ محدودی داشت] زبان درآوردم گفتم:

–          یه چیزی بپرسم دکتر؟پری می‌دونه اون قرص نارنجیا چیه؟

–          به شما ارتباطی نداره.

–          ولی به تو داره؛ اونقدر ترامادول واسه‌ش تجویز کردی که بچه‌ش زیر سینه‌ش خفه شد، شوهرش طلاق گرفت و تو عین ترسوا کپیدی پشت کتابات هیچ غلطی نکردی!

–          خجا…

تمامِ آن زمستان تمرین کرده بودم تا در بلندترین هجایِ کلمه‌ی خجالت، درست وسطِ “الف‌”اش، تمام خلطِ سینه‌ام را تف کنم توی گاله‌ی دباغ و خدا را [تنها بخاطر همین کرامت‌اش] صدهوارمرتبه شکر که تُف‌ام به خطا نرفت.

سرخ شد، قورت داد و زدم زیر خنده؛ با شیطنت بلند شدم، در آستانه‌ی چهارچوب، رو به دخترش دست دراز کردم با یک لبخند مطمئن گفتم:

–          بریم بهارگرد؟

که البت نیامد و خیط شدم خودم زدم بیرون.

 اولین پارک، اولین نیمکت خودم را لوله کردم و چانه‌ام را فرو بردم توی یقه‌ی کاپشن. آخرین کتابی که از دباغ کش رفته بودم کتاب همیشگی‌اش بود: کتاب مقدسش: یک قسم مقاله از یک مشت آدمِ حشری در توجیه گندهایی که زده بودند که تا صبح توی سطل زباله‌ی پارک –پَرّه به پَرّه- فندک گرفتم سوزاندم‌شان. تا بهار، چندتایی سوز مانده بود اما برای اولین بار [لای سگ‌لرزه‌هام] گفتم خوب شد نمردم. تا صبح به خودم خندیدم و گفتم خوب شد نمردم. 

صبح، کسی شانه‌ام را تکان داد؛ فکر کردم پارک‌بان است. محل ندادم. صدام کرد. پری بود. یک تاکسی دربست گرفت لاشه‌ام را رساند به یک تخت‌خوابِ گرم و یک بشقاب سوپ و چند قاشق شربتِ سینه. فحشم ‌می‌داد و قاشق می‌تپاند توی دهانم:

–          اینجوریاس مرتیکه‌ی لوس؟

و برای بار هزارم قصه‌ی انگشتر را با نگین سبز لجنی تعریف کرد که دو تا لکه‌ی سفید در زمینه‌اش داشته؛ دو تا لکه شبیه به حلقه‌ی یک چشم که با خوابیدنِ پری، محو می‌شده‌اند و پری بعد از گم کردن نگینش دیگر روی خوشی را توی زندگیِ نکبتش ندیده؛ گفت:

–          پریا ماهی‌اَن؛ اگه پرنده بود پر می‌گرفت می‌پرید از این لجن.

… 

… خواب دیدم مامان و پری‌ و سهیلا و آن دخترِ جوانِ رنگ پریده که قبل از من نوبت داشت، با آن دیوس، کیپ تا کیپ نشسته‌اند توی پذیرایی و منتظر من‌اند؛ دباغ یک خمره‌ی بزرگ شراب توی بغلش گرفته و مامان “سلامتی” می‌دهد. سهیلا با سر به جای خالی‌ کنارش اشاره می‌کند. من [منِ گیج، منِ خر] می‌روم بغل‌دستش خمره را می‌گیرم تا ته سر می‌کشم؛ دباغ می‌گوید [یا فکر می‌کنم که می‌خواهد بگوید]: «تو خجالت نمی‌کشی؟!» که من یک مشت می‌کوبانم توی دهانش:

–          باید قبل از محرم تمومِش کنیم! 

 از دور صدای سنج می‌آمد؛ صدای دمّام. با هول بیدار شدم پری را صدا کردم. گلوم خشک بود؛ صدایم درنمی‌آمد. دوباره صدا کردم؛ کسی جواب نداد. لاشه‌ام را رساندم لبه‌ی تخت، نشستم. به هرجان کندنی بود لباس‌هام را پوشیدم، کمر راست کردم، آمدم دستگیره‌ی در را بچرخانم سهیلا از پشت سرم گفت:

–          کجا؟

مثل دزدی که مچش را گرفته باشند خودم را باختم:

–          برم تمومش کنم.

کله‌اش لای کابینت‌ها بود و یک پیشبندِ قرمز  از گردنش آویزان.

–          کجا؟

… فکرش را نکرده بودم. دستم روی دستگیره خشک ماند:

–          کجا تموم شه بهتره؟

گردن کشید عقب‌ترک، نگاهم کرد:

–          می‌خوای بری بمیری؟

–          خودمو بکشم.

–          فرقش چیه؟

ای‌بابا! دوست داشتم جلوم دربیاید، کابینت‌ها را بکوبد به هم، دستم را بگیرد دو تا فحش‌اَم بدهد ببرد بخوابانَدَم؛ دوست داشتم عین مهار بپیچد به‌ام، ببردم یک ورِ دیگر، اما ساده‌تر از این قصه‌ها بود: چیزی نگفت تا خودم، خوب، حرف‌هام را از خودم بشنوم:

–          بمیری همه راحت می‌شن… ولی خودکشی انگار همیشه بدموقع‌‌تره: می‌رینه به زندگیِ بقیه.

–          … واه! کی گفته؟

چندبار رو به چشم‌های خنگ‌اش پلک زدم؛ دوست داشتم بخندم و لب‌هاش را -که عین ماهی جمع کرده بود تا بگوید “واه”- ببوسم؛ اما خماری و زمستان استخوانم را کبود کرده بود؛ با همان ژست جواب دادم:

–          اونی که زنده می‌مونه… همین گند نمی‌زنه به قصه‌؟

–          …

–           یه چیزی بپرسم؟

–          …

–          حسین کیه؟

خندید:

–          تویی که.

و صدای زنگِ در بلند شد؛ مثل یک خیال از جلوم جَست، در را وا کرد و خنده‌اش – رو به جایی که ما نمی‌دیدیم- شکفت:

–          گفتم تحمل نمی‌کنی!


داستانی از بهدین اروند





" پا"


چاه، جای دو نفر نیست؛ ولی اونقدرام تنگ نیست که با تیشه بکوبه توی سرم! به بی بی گفتم: “لطف‌الله دروغ می‌گه جا تنگه! چشمش دید و زد!”...بی‌بی‌ چانه انداخت گفت:

- باید دومادش کنیم.

ولی دوماد نباید یه دست کت شلوار تن‌ کنه؟! لطف الله از چاه در می‌اومد یه راست می‌رفت زیر لحاف! گفتم:

-  کار، کارِ خودته! تو فقط یکی از همین دخترا که میان مکتب‌ برای داداش چشم‌گیر کن؛ کت و شلوارش با من!

صب که شد، رفتم اسممو نوشتم اکابر: رفتنا و برگشتنا-چند قواره پارچه‌ چشم‌‌‌‌گیر کردم واسه کت شلوار؛ یه رولکسِ مچی هم پیچیدم به کاغذ هدیه. کار دنیا همیشه برعکسه! اون کله‌ی منو شکسته بود، ولی من باید منّت می‌کشیدم!

کار دنیا برعکسه: "من" رفتم سرِ چاه، رولکسو دادم و از دلش در آوردم. تو دلم گفتم: “ ببند به دستت تا به وقتش”

هفت/هشت ماه بعد، لطف الله دوماد شده بود.

چاه و‌ سهمِ آب رعیتا رو که فاکتور بگیرم، لطف‌الله سَرِ هیچ چیزِ دیگه‌یی بددل نبود. به قول خودش: “ بعضی چیزا رو، هیچوقت نباید به زبون آورد”. بی‌بی روی نو عروسش قسم می‌خورد و بی بسم‌الله، حتّی اسم طلعتو جرات نداشتیم به زبون بیاریم.

شاخکام تیزتر از این حرفا بود که ندونم چی داره میشه، طلعت چشه و چی توی سرش می‌گذره و... نه! حالیم بود؛ از قضا خوبم حالیم بود. کشیدمش کنار؛ گفتم:

  تو عروس مایی دختر. سرت توی زندگی خودت باشه! حرمت نگه دار.

همه‌ ش می ترسیدم: بی‌بی یه طرفه قاضی بره و این وسط هم طلعتِ بی زبون روسیاه بشه-هم سَرِ آشِ نخورده، دهنمون بسوزه. حواسم بود؛ چشاش هر روز توی چشام عمیق تر خیره می‌شد! یه وقتی هم، هوووو پیچید: دولت یه تعداد موتورِ چاه فرستاده یزد که مقنّیا می‌تونن قسطی [ و با سوخت رایگان] تحویل بگیرن و خورده-خورده پولشو پسِ دولت بدن. من می‌گفتم:

  باس موتور ورداریم و لطف‌الله زیر بار نمی‌رفت.

می‌گفت:

   ریکسه؛ رو رعیت جماعت حساب و کتابی نیس! یهو زیرش میزاییم.

بهونه‌ ش بود؛ نمی‌خواست ترس رعیت بریزه و سرِ آب ادعا کنن. رعیت مدام بهونه میاوردن، میخواستن چاه موتوری بشه؛ انگار آب چاه موتوری قرار بود مزه ی آبجو‌ بده! وقتی می‌دیدن زیر بار نمی‌ره، با زبون نفرین و ناله میومدن سروقت بی‌بی! بی‌بی همیشه به ما می‌گفت:

   اگه آبِ آقا بزرگ‌تون با رعیت توی یه جوب می‌رفت، خیرِ چاهو و زحمتشو می‌دیدیم. لطف‌الله اگه راه آقاتو پیش بگیری، خیر نمی‌بینی ننه؛ بساز با مردم.

بلاخره بی‌بی هر طور بود، راضیش کرد قسطی یه موتور ور داره و هر کسی‌و قبول داره-بذاره سر چاه؛ خودشم بیاد به زن و زندگیش بچسبه.

خیلی ز‌ود از چشم طلعت افتادم!

چار صبایی اوضاع روبراه بود: طلعت و لطف الله دل می‌دادن و قلوه‌ می‌گرفتن -دایی بمون جونِ دلی چاهو شوفری می‌کرد و‌ رعیتو سر می‌دووند -من پوزه‌ م پاک بود و سر درس و‌ مشقم نشسته بودم -بی‌بی راه و بی راه شکر می‌گفت و سفره‌ی ابوالفضل پهن می‌کرد. تا اومد یه آبی زیر پوستمون بیاد، دایی بمون کلّه کرد توی دود و دم!  به جای چاه -شد هادرباشِ شیره و فیتیله‌ ی نگاری! یه روز باغ و بند رعیتو آب می‌برد و فرداش موتورِ چاه جام می‌کرد؛ بمون توی چاه چُرتش برده بود- لطف الله تو اتاق کنجی بیخ دل زنش و من سر کلاسِ اکابر!

چوغولی و گردن کشی رعیت و حرص و جوش، تلنبار شد تو سینه ‌ی بی‌بی! یه بار عیّاره و انگشترشو باج می‌سوندن و یه بار قباله‌ ی زمینش‌! بیبی بیزبونم تنش نجیب بود و صداش در نمی‌اومد؛ باج می‌داد! باج می‌داد که رعیت به گوش لطف‌الله نرسونن: منم عرق خوری می‌کنم. باج می‌داد که چرت دایی بمون پاره نشه و چاهو ول کنه، بره پی شیره پزی! باج می‌داد که تنِ آقا بزرگ توی گور نلرزه!

ولی بی‌بی تهش کم آورد؛ به گوش لطف‌الله رسوندن که دایی بمون عملی شده، اونم بی معطلی رفت سراغ بمون! بمونم کم آورد! داستان صیغه ‌ی من و بتول‌و علنی کرد؛ کاسه-کوزه ها شکست سرِ من! از اکابر سر رسیدم؛ درگاهِ در دو تا خوابوند توی گوشم. به بی‌بی گفتم:

   اونکه قرار و مدارش معلوم نمی‌کنه، لطف الله‌هه ننه! اگه به عقدی و‌ صیغه‌‌‌یی توفیر می‌کنه؟ باشه قبول؛ عقدش می‌کنم! من می‌خوامش، پس پاش وایسادم. نه نشئه‌ ی نگاری اَم و نه کوفته ی چاه کنی.

عقدش کردم و قائله ختم شد. وسط جنگ و مرافه‌‌ ی لطف‌الله با رعیت و دمِ به دنیا اومدن بچه ی اولش، بی‌بی رو به قبله اشهدو خوند و سر گذاشت روی خاک. حالا خر بیار و باقالی بار کن.

دولت قسطای عقب مونده‌ ی موتور چاهو می‌خواست؛ ما جز زمین و قباله، هیچی نداشتیم و رعیت می‌گفت:

  پول می‌دیم ولی خودمون شوفر می‌شونیم پای چاه.

   لطف الله ولی زیر بار نمی‌رفت و می‌گفت:

  پشتم وایسا تا پوزه‌شون رو بمالم به خاک! چاه به موقع‌ش هم پول می‌شه- هم زمین- هم میوه و هم گوسفند. شوفر که از اونا باشه، چاهو دستمون در میارن. شوفر چاه خودمون باشیم بهتر از اینه که شوفرِ چاهِ رعیت بشیم.

هنوز جای تیشه رو، توی سرم حس می‌کردم. بی‌بی که مُرد، لطف‌الله یه تیشه دستش گرفته بود تا نزنه توی سرم و فقط منتشو بذاره که نزده! دولت امونشو بریده بود. بلاخره تیشه رو کنار گذاشت و انگار عاقل شد! چاهو سپرد به بمون و توی این فکرا بود که کسب و کاری راه بندازه و حاصلشو خرج چاه کنه!

طلعت پسر زایید. منم بابا شدم. بتول می‌دونست من نافم به ناف لطف‌الله بنده و بدون داداشم سر کاری نمیرم! واسه همینم سپرد به برادرش که من و لطف‌الله بریم سر معدن. لطف‌الله هم حرفی نداشت! حداقل اینجوری قسطو می‌دادیم و چاهو از چنگ دولت در میاوردیم.

طولی نکشید که سنگ آهنِ سه چاهون بهره برداری شد. حساب کتاب چاهو سپردیم به دایی بمون و‌ انتخابِ شوفرو سپردیم به خود رعیت. دست زن و بچه‌هامون رو گرفتیم و راهی شدیم بافق.

سنگ آهن توی بافق، یه شهرک ساخته بود به اسمِ “ آهن شهر”؛ وسطش یه دریاچه بود و دور تا دورش پر از نخلستون. یه طرفِ دریاچه رو برای کارگرای ایرونی خونه ساخته بودن و اونطرفش ر‌و، برای تکنیسینا و مهندسای روسی و انگلیسا.

خیلی زود اسباب و اثاثیه‌مون جاگیر شد و صبِ فرداش رفتیم سرکار و شروع کردیم به کوه کنی!

اون اوایل هر روز یه شایعه ‌ی تازه توی کوه می‌پیچید. ما کارگرا دچار بلاتکلیفی و سر درگمی بودیم. یه روز می‌گفتن: “ اصلا از بیخ آهنی در کار نیس” و فرداش می‌گفتن: ” روسا دارن تو این کوه بخت آزمایی می‌کنن” -چار صبا بعد می‌گفتن: “ زیر کوه طلاست و خارجیا رو آوردن که نقشه‌ ی استخراج برای شاه ترسیم کنن”.

طبق قرارداد، از اوّلین ماه بعد از استخدام، رسما حقوق به ما تعلق می‌گرفت؛ ولی دو‌ ماه گذشت و از پول خبری نشد! کارگرا  لطف‌الله‌و جلو کردن و فرستادنش تو سینه ی رییس- روسا. خب معلومه! کی بیشتر از لطف‌الله تنش برای این کارا می‌خارید مگه؟

 به قول خودش:

  این جوری، نشد که بشه! باس گربه رو دمِ حجله کشت. اگه از اولّش هیچی نگیم، همین فرمون پیششون میره و سر می‌دوونن برای حقوق چندرغازمون.

 یکی-دو تا از رفیقای کلّه‌خر تر از خودشو همراه کرد و رفت پای کل‌کل و چک و چونه زدن با رییسا و مهندسا. چقد التماسشو کردیم: “ تو بشین سر جات. برامون دشمن تراشی نکن. بذار یکی دیگه بره پی این کارا” ولی به گوشش نمی‌رفت؛ یاسین درِ گوش خر می‌خوندیم انگار!

خیلی زود، حرفشو به کرسی نشوند و همه حساب کار دستشون اومد! البته که قلدر بازی‌ش از سمت معدن، ندید گرفته نمی‌شد و دردسرای خودشو داشت. گذاشتنش سرشیفت و بیشترین ساعت‌و ازش کار می‌کشیدن. رفت و اومداش با ما بقی کارگرا رو زیر نظر گرفته بودن و چار چشمی مراقبش بودن.

دیگه کلافه‌ م کرده بود. به خودم‌ گفتم:

  وقتشه رامو از این کلّه شق سوا کنم.

هر طوری بود واحدمو عوض کردم و با صد تا واسطه، خودمو‌ رسوندم به رانندگیِ بیل مکانیکی. یه مدّتی ارتباط خودمو و زن و بچّه‌مو با لطف‌الله و بچّه‌هاش قط کردم. امّا حرف و حدیثا امونمو برید و از مشهد که برگشت، رفتم منّت کشی. اون توی شهرک و معدن، برای خودش کسی بود و چارتا آدم روی حرفش حساب باز می‌کردن. دوست و رفیق زیاد داشت و دشمناشو دور تر واداشته بود! ولی زن و بچّه‌ ش خون دل می‌خوردن و من می‌دونستم چی می‌کشن. آخه یه توکِ پا زن و بچه‌ ی بیچارشو تا مشهد نمی‌برد این آدم! درِ خونه‌ش همیشه وا بود؛ درست عین کاروونسرا!  یا کارگرا و سرشیفتا با خانواده اونجا بودن- یا رعیت از شهر اومده بود بابت حساب و کتابای چاه.

! تازه! آخر هفته هام، فک و فامیل می‌ریختن خونه‌ش و مهمون داری می‌کردن؛ خودشو و زن‌ش! روز به روز شکسته تر می‌شد. خودش بیخود می‌خواست برای خودش سختی بخره!  تا دیروز وکیل وصیِ آب و آبادی بود، امروز راه افتاده بود دنبال کارای سهام دار کردنِ کارگرا توی معدن!

من مجبور نبودم جوونیمو بذارم پای تصمیمای اون! فردا روزی باس به بچّه‌هاش توضیح بده آدم. دلم نمی‌خواست شرمنده‌ ی آرزوهای زن و بچّه م‌ بشم. تازه فهمیده بودم حق با بتول بود: “ ما مثلا ملک و مال دار بودیم برای خودمون”.

به لطف‌الله گفتم:

  می‌خوام سهممو از چاه بفروشم. نه اونقدی دارم که قسط بدم و نه سودی از فروش آب حاصل می‌شه. دوس ندارم چار صبا دیگه شرمنده ی زن و بچّه م باشم.

چشماش رمقی واسه ی خیره شدن نداشت؛ گاهی پایین‌و نگاه می‌کرد و لب گاز می‌گرفت. انتظار نداشتم بتونه خودش سهممو بخره؛ ولی خرید. به آب و آتیش زد و هر جور بود، جور کرد و‌ سهم منو خرید ولی گفت:

  به کسی چیزی نگو تا یهو رعیت خیال برش نداره.

چند باری بحث سند و قباله‌رو پیش کشیدم امّا هیچ وقت خودش پیگیر نمی‌شد-هر بارم یادش آوردم گفت:

  نکنه یه روز پولی دستت اومد و پشیمون شدی؛ نکنه یه وقت خواستی سهمتو باز بخری ازم.

هههه! عجب خوش خیال بود لطف‌الله! پول‌و گرفتم، بی معطلی یه “ رنو” اسم نوشتم و یخورده زمین و باغ و بند خریدم توی بافق.

وقتش بود بتولم روی خوشِ روزگارو ببینه. چند وقت بعدش از کمپانی خواستنم [ بابت تحویل ماشین]. کم‌کم داشتم مزّه ی شکم سیری‌و می چشیدم. ماشینو تحویل گرفتم و دست بتول و بچه‌ها رو گرفتم و بردمشون مشهد. با اون رنو هف-هشتا سفر رفتیم. لطف‌الله و طلعت پاشون‌و از بافق بیرون نمی‌ذاشتن؛ دلخوشِ فک و فامیلا بودن که دم به دقیقه، میومدن و می‌رفتن. یه عصر پنجشنبه، لطف‌الله زنگ زد و گفت:

  باجناقم از اهواز اومده؛ مدام سراغتو می‌گیره. اگه امشب، شب‌کار نیستی، بچّه‌هاتو وردار بیا اینور. فقط زود! می‌خوایم ورق بازی کنیم، پایه‌مون کمه.

با جناقشو از شب عروسی‌ لطف‌الله می‌شناختم؛ افسر شهربانی بود و تازه بازنشست شده بود. بر عکس برادرم، اهل دل بود. سینما می رفت. ویسکی ش به راه بود و حسابی به خودش می‌رسید. اونم مثل بقیه‌ ی رفیقای لطف الله، زیاد باش می‌پرید. می‌گفت:

  لطف‌الله خوش مشربه. با فامیل می‌جوشه. سر دو پیک عرق روی با جناقشو زمین نمی‌ندازه و ...

همینا رو می‌گفت و‌ لطف‌الله‌و می‌ذاشت توی رو در بایستی. زورکی چار پیک به خورد لطف‌الله می‌داد و عاشق خنده‌های بعد مستیِ لطف‌الله بود!

اونشب پاکروان روبرو من نشست و‌ دایی بمون و لطف‌الله شدن شریک هم. چار دست بازی کردیم و سه دستشو منو پاکروان گرفتیم. لطف‌الله کله‌ش داغ داغ بود! اونقدر که: نذاشت زنا سفره رو جمع کنن-چار گوشه ی سفره رو گرفت و همونطور با ظرف و کاسه‌ها پرتش کرد ته زیرزمین. بعدم خوش مشربی ش گل کرد و زد به بگو بخند. نصفه شب، دایی‌ بمون‌و روونه کردیم و همگی خونه‌ی لطف‌الله موندیم.

فرداش هنو آفتاب نزده بود، لطف‌الله همه رو بیدار کرد و نشوند سر سفره ی کله پاچه و مثه بقیه ی جمعه‌ها، بعد صبونه رفتیم دریاچه برای شنا. منو پاکروان جیم زدیم و لای نخلا چند تا پیک رفتیم بالا. یهو صدای داد و بیداد لطف‌الله چرتمون‌و پاره کرد. پاکروان اونقدر پاتیل بود که نتونست پیگیر داستان بشه و من سریع خودمو رسوندم لب دریاچه.

طبق معمول لطف‌الله و روسا درگیر بودن و زن و بچه‌ها التماس می‌کردن که لطف‌‌الله‌و بگیرم. تا اومدم سواشون کنم، کارگرا و‌ نگهبونا سواشون کرده بودن و قائله ختم شد. باز تن خیس همه سرِ دو تا چشم چرون لرزید!

اونروز هیچکی دل خوشی از لطف‌الله نداشت. بعد ناهار برادر بتول اومد دم خونه ی لطف‌الله و خبر آورد:

  دایی‌تون دیشب که از اینجا رفته، ته چاه، پای نگاری سنگ کوب کرده و مرده!

یه لحظه شوکه شدم! فقط قیافه ی بمون اومد توی نظرم. ناخداگاه یاد بی‌بی افتادم و غصّه‌م گرفت. لطف‌الله‌و نشوندم بغل دست و راه افتادیم سمت چاه. تا خودم با چشمام مرده‌ ی دایی بمونو ندیدم، باورم نشد! بمونو گذاشتیم توی آمبولانس، خودم نشستم پشت رنو و لطف الله بغل دستم. برای مراسم باس برمی‌گشتیم سمت بافق. حس عجیبی داشتم و انگار دوباره داشتم از چاه می‌گذشتم و از نو‌ می‌رفتم سروقتِ کوه! لطف‌الله داشت از برنامه‌ش برای بازخرید کردن خودش و برگشتن به چاه و ساخت و‌ساز زمینا می‌گفت. گفتم:

  من سهممو از چاه می‌فروشم. به پولش بیشتر نیاز دارم.

لطف‌الله چشماش از تعجب گرد شد! گفت:

  په تو چندبار مالت‌و می‌فروشی؟البته ارزشت بیشتر از این حرفاست.

گفتم:

  من سهممو نفروختم؛ لابد دایی بمون شاهدته هان؟

دستشو دیدم که مشت شده اومد به سمت صورتم. یه لحظه چشمام سیاهی رفت و سرم سوت کشید. چشم

باز کردم و دیدم روی تخت بیمارستانم و همه دورم ایستادن. فقط لطف‌الله نبود. گفتن: “ چون تو تصدیقِ رانندگی نداشتی و از ماشین روبرو دو نفر کشته شدن، داداشت نشسته پشت رول که تصدیق داشته. الانم توی بازداشتگاهه.”

خواستم پاشم و برم دیدن‌ش و از دلش دربیارم. امّا انگار یه چیزی هنوز توی من عادی نبود و بقیه منتظر بودن که من متوجه‌ش بشم. حس کردم پایین تنمه‌ م خیلی سبک‌تر از همیشه‌ست. پتو رو کنار زدم و تازه فهمیدم جریان چیه! یه پام فقط نا زانو ادامه پیدا می‌کرد‌ و بقیه‌ی پامو قطع کرده بودن! دنیا روی سرم خراب شد. دیگه هر چقدرم پول داشتم، رسیدن به آرزوهام برام دور بود و دور.

از لطف‌الله متنفر بودم و به همه و همه ماجرای تصادف و تقصیر لطف‌الله‌و گفتم؛ بلکه لاقل بد‌ونن خیلی هم برادر فداکاری نیست و خواسته جبران تقصیر کنه.

از بازداشت که آزاد شد. کمتر از دو-سه ماه معدن و آهن شهرو تحمل کرد و توی دهمین سالِ کارمون توی معدن، خودشو باز خرید کرد. یه خاور خرید و زد به بیابون.

طولی نکشید که منم از کار افتادگیمو گرفتم و یه پای مصنوعی خریدم. با پای مصنوعی از کوه میشد اومد پایین، اما بالا نمی‌شد رفت.

برادر ۴۰ ساله‌م حالا با اون صورت و سیرت پیرش، از من سالم تر بود؛ شوفر چاه خودش بود و حرفش حرف بود. من تنها تر از همیشه مونده بودم وسطای کوه و زیر پام، پر بود از رگه‌های پرپشت آهن.

راه برای من فقط یکی بود و راه افتادم به سمت پایین. از معدن تا آهن شهر، کارگرا رو نگاه می‌کردم که چشماشون‌و ازم می‌دزدیدن و طوری بهم نگاه می‌کردن که: گویا مجرم تر از روسام! به بتول گفتم:

  نه طلعت دلشو داره، از تو رو برگردونه و نه لطف‌الله از من. بر‌می‌گردیم یزد. شوفر چاه خودمون باشم، بهتر از اینه که شوفریِ چاه رعیتو کنم. یه سقف تیر آهنی پیدا میشه که ما و بچه‌هامون زیرش آروم بگیریم. امیدت به خدا باشه.

 راه افتادیم و دم غروب بتول صدام زد:

  رسیدیم. پیاده شو.

نگاه کردم به دهنه ی چاه. طلعت با رخت سیاه نشسته بود و بچه‌هاش دور تا دورش خوابیده بودن. گفتم:

  لطف‌الله پایینه عروس؟

جواب داد: “ فقط آقا بزرگ بود. لطف‌الله که خدا بیامرز شد، آقا بزرگم اومدن بیرون.”

گفتم یعنی چی؟ درست جوابمو بده ببینم. لطف‌الله کجاست؟

  دیشب نزدیکای کوه؛ مینی‌بوس روسا چپ کرده بوده. لطف‌الله بارشو خالی کرده بوده که بیاد. مینی‌بوس‌و که میبینه، میره برای کمک. یه اتوبوس چراغ خاموش از روی سرش رد شده

باید می‌رفتم توی چاه و موتورو راه می‌انداختم و بی‌بی و آقام‌ و لطف‌الله منتظرم بودن. چاه حالا پر از جا بود برای من؛ امّا کو پایِ پریدن؟


" پایان" / پاییز 1398 یزد



.

.

.

.

پی نوشت:" به پاس قدردانی از تمام زحماتشان، تقدیم به پدر عزیزم و تمامی کارگران معادن در جای جای سرزمینم"

(برگرفته از زندگی نامه ی مرحوم « لطف الله سلطانی»، مردی از تبار خوبان، که هرگز نمی میرد.)