اُشتُر گُلو

اُشتُر گُلو

صفحه رسمی حسین سلطانی
اُشتُر گُلو

اُشتُر گُلو

صفحه رسمی حسین سلطانی

«خوشِ شمالی،شادمان،ابتدای بن بست.» بخش اول: [جیک و جیک مستون]

  



در مورد من روالش غالب اینطور است که آن‌کس که  دوربین دستش گرفته،می‌گوید:«کمی پایین تر نگاه کن؛سر و گردنت رو اینقدر خشک نگیر».
اغلب اینطور است و به ندرت پیش می‌آید دوربین به دستی از زاویه ای بالاتر عکسی از من بگیرد که حواسم هم بوده باشد؛به همین خاطر جزییات لحظه‌ی ثبت اینطور عکس‌ها خیلی خوب یادم می‌ماند.

وعده کرده بودم سرِ شادمان.دست و دلم می‌لرزید ولی از سرما نبود.مشکی پوشیده بودم ولی غمَم نبود.می‌خندیدم ولی خوشحال نبودم؛دست به یقه‌ بودم ولی نه خودم میزدم و نه خودم می‌خوردم!
این وسط چند نفری هم، پشت پنجره شکار لحظه می‌کردند و خودم هم پا به پایشان مسخره‌بازی‌ام گرفته بود.

امانم نبود که پست‌چی بیاید بسته‌ را بدهد و بروم بالا یک دلِ سیر بخوابم؛پست‌چی ها هم که به قول معروف “خوراکشان است” گیرنده معطل گذاشتن؛از همین موقعیت هایی بود که نه راه پس داری و نه راه پیش،از همان وقت ها اگر تماس بگیری و پاپیچ شوی ممکن‌ست طرف لجش در بیاید بیشتر معطلت کند و اگر تماس هم نگیری باید همین نیم متر کوچه را هی بروی تا ته و برگردی، بخصوص برای من دل‌سبکِ کم طاقت که به هیچ وجه این موقعیت ها مطلوب نیست.

خودم را متقاعد کردم که باید حداقل یک کار جلو کنم و بیخود معطل نایستاده باشم؛ آمدم نبش شادمان دو پاکت بهمن و یک نوشابه گرفتم و برگشتم سرِ شادمان.


چند دقیقه ای قدم زدم و دوباره صبرم به سر آمد‌؛بنا کردم ناخن به کونِ گوشی کردن و بعد از چهار بار تماس بلاخره گوشی را جواب داد:
«گفتم که تا دو سه دقیقه دیگه میام چقدر زنگ میزنی؟اصلا عجله داری برو دوباره که مسیرم افتاد این سمتی برات میارم»

دوسداشتم پست‌چیِ بی انصاف را توی گونی کنم و عودتش بدهم قبرس، ولی ایمانم مانند همیشه به دادم رسید، توانستم کظم غیظ کنم و در جوابش گفتم:
«چرا تُرش می‌کنی حالا رفیق؟من صبح مسافرم بسته‌م نیازمه؛شما گفتی تا دو دقیقه دیگه اونجام من شال و کلاه کردم اومدم پایین؛چه می‌دونستم چند تا دو-سه دقیقه منظورته؟»

پست‌چی به یک “همینجام اینا ها رسیدم”ِ ساده بسنده کرد و گو‌پسی تماس را قطع کرد. بیست دقیقه‌ای طول کشید تا بسته را آورد؛دستم به جایی بند نبود که یقه‌ش کنم و نهایتا هنر کردم بادی توی لُنجُ و پوزم انداختم بسته‌م را گرفتم و امضا کردم؛ با لنج و پوز.

پله ها را چهار تا یکی کردم و دوان دوان خودم را به مستراح رساندم؛هنوز دست و بالم را خشک نکرده بودم که عبدو تماس گرفت و خبر داد برنامه‌ی اجرایش تغییر کرده و باید همین الآن راه بیاندازم بروم به سمت  یکی از همین پلاتو های [صد در صد آگوستیکِ]حوالیِ ولی‌عصر برای اندازه‌های لباسِ اجرای مفهمومیِ عبدو.

از اندیمشک به خیال اینکه یزد هم هوا ملایم است؛با همین یک دست زمستانه‌ی مشکی آمده بودم تهران و بهانه‌ای برای معطل کردن نداشتم؛بسته را گذاشتم توی زیپ چمدانم و گیوه را پوشیدم و کِلِش کلــِش روانه شدم به سمتِ ولی‌عصر.

نمی‌دانم در مترو چُرتم گرفت؟چیزی توی سرم خورد؟یا اصلا اشتباه رفتم؟که اینطور صحنه‌ای جلو چشمم ‌می دیدم؛من که تهران را زیاد بلد نیستم ولی اگر اشتباه نکنم یکی-دو میدان قبل از تئاتر شهر بود:

از پشت شیشه اتوبوس دیدم، یک عالمه شتر سیاهِ دو کوهان بودند که اینطرف و آن طرف می‌دویدند و عابران پیاده‌ی زیادی که هر کدام به سوراخی می‌گریخت!

نخیر روز، روزِ لرزیدن بود گویا.تئاتر شهر پیاده شدم و به هر ضرب و زوری بود  سر از پلاتو در آوردم. نفهمیدم چطور و در چه عالمی اندازه‌ی لباسم را گرفتند و همینطور که با خودم دست به یخه بودم خودم را رساندم به اتوبوس،سوار شدم،ول شدم روی صندلی و تا خودِ یزد خوابیدم.




ادامه دارد، این هنوز جیک و جیک مستونش بود.

حسین سلطانی گردفرامرزی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد